Gentlemanshusband

#Gentlemans_husband
#part_63


وونا کمی به خودش اومد و صاف ایستاد
جونگکوک با صدای بلند داد زد
"گمشین تو ماشین"
سریع توی ماشین نشستیم
به این فکر میکردم که یونگی طرف ماعه ولی
خیال باطل!
هردو شون شروع به داد بیداد کردن

جونگکوک: مگه قرار نبود قبل هفت خونه باشین؟ این چه وضعشه یه نگاه به ساعت بندازین ساعت 9 عه
یونگی: این لباسای عجق وجق چیه؟؟ کوتاه تر میپوشیدین هاا؟؟
یعنی چی رفتین توی کافه نشستین؟

وونا خواست ازمون طرفداری کنه که یونگی داد زد

یونگی: وونا فقط هیچی نگو

خواستم چیزی بگم که یونگی بازهم داد زد

یونگی: با توام بودم لیلی هردوتون ساکت باشین که از دستتون حسابی عصبی ام! اینمهمه کافه دقیقا باید برین توی اونی که هم خیلی کوچیکه و هم اندازه موهای من پسر توشه؟

لب گزیدم واقعا ترسیده بودم جونگکوک اعصبانیتش رو روی ماشین خالی میکردو فقط گاز میداد.
و از یونگی هم توقع چنین رفتاری رو نداشتم!

لیلی: جونگکوک یکم ارومتر برو جاده شلوغه

فقط لب زد "خفه شو لیلی خفه"

وونا لب زد: خب مگه چی شده یعنی ما نمیتونیم یه دقیقه دوتایی باهم بریم بیرون؟
مسخرشو دراوردین.

نگاه تیز یونگی توی ایینه روی وونا افتاد باعث شد وونا خفه خـ/ون بگیره.

لیلی: خب راست میگه اینقد ادا ادفال درمیارین؟
یه بستنی خوردیم جرم که نکردیم.
یعنی چی دارین سرمون داد هوار میکشید؟

هردتاشون با صدای بلند داد زدن

"مــگه نمــیگم خـفـه شـید"

تصمیم گرفتم چیزی نگم
ترسیدم نکنه مثل دفعه قبل بشه؟
تا رسیدن به خونه ی ما، سکوت عجیبی حکم فرما بود

۱۱۰ لایک
دیدگاه ها (۴۷)

#Gentlemans_husband#part_64زودی دست وونا رو گرفتم و از ماشین...

#Gentlemans_husband#part_65به سمت اتاقم به راه افتادیم هردو ...

#Gentlemans_husband#part_62_خب خب لیلی این اخرین جلست بود دی...

#Gentlemans_husband#part_61ساعت 1 بود و باید زودی اماده میشد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط