p
p12
یه روز از خواب پا میشی، قویتر از همیشه.
موهاتو جمع میکنی، رژ لبتو پررنگتر میزنی،
لباسِ شیک میپوشی، با همون لبخند معروفت وارد یه فضا میشی…
ولی نمیدونی اون شب،
یه جمله قراره وجودتو بسوزونه.
نه با فریاد.
با یه "معرفی ساده"
در رستوران لوکس، همه چیز بوی زرقوبرق داشت. صندلیهای مخمل، نور ملایم، صدای لطیف پیانو، و عطر رز سفید توی هوا پیچیده بود.
ات، با استایلی که همیشه نگاهها رو خیره میکرد وارد شد. شانههاش صاف، چونه بالا، و چشمهایی که انگار هیچوقت نلرزیده بودن.
همون لحظه چشمش به میز کنار پنجره افتاد. کوک اونجا نشسته بود، روبهروی دختری با لبخند آرام و دستی که دور فنجانش حلقه شده بود... و البته، توی دست کوک.
با چند قدمِ شمرده، بهشون نزدیک شد. کوک ایستاد، لبخند زد، و گفت:
– ات، بیا...
(با اشاره به دختر)
– این سوآهه دوست دخترم
سوآه با لبخند گفت:
– بالاخره دیدمت. کلی در موردت شنیدم.
ات فقط نگاهش کرد. اون لحظه حس نکرد که چیزی رو از دست داده؛ حس کرد یه چیز توی وجودش جابهجا شده، یه جوری که دیگه نمیتونست برگرده سر جاش.
لبخند زد، همون لبخند آشنای همیشه.
– خوشوقتم.
قبل از نشستن گفت:
– قبل نشستن ی سر میرم سرویس زود برمیگردم
با لبخندی حرفه ای روب ه دختره کردو ادامه داد
_راحت باشین.
و رفت.
---
وقتی برگشت، انگار چیزی توی نگاهش خاموش شده بود. موهاش هنوز بینقص، و برق لبش تازه تر براق تر شده بود ولی چشمهاش دیگه برق نمیزد
نشست. سکوت بینشون مثل شیشه نازک بود، هر لحظه ممکن بود بشکنه.
بعد از لحظاتی کوتاه گارسون برای سفارش کرفتن اومد ات منو رو بر گردوند و ی شراب سفارش داد خیلی آرام گفت:
– کوک... در موردتون چیزی بهم نگفته بود.
(نگاهش روی لبهی لیوان چرخید)
کوک تعجب کرده بود ولی تا خواست دلیل نگرفتن منو و جواب سوالش رو بده ات ادامه داد
– از کی باهمین؟
سوآه لبخند زد:
–
ادامش در کامنت
یه روز از خواب پا میشی، قویتر از همیشه.
موهاتو جمع میکنی، رژ لبتو پررنگتر میزنی،
لباسِ شیک میپوشی، با همون لبخند معروفت وارد یه فضا میشی…
ولی نمیدونی اون شب،
یه جمله قراره وجودتو بسوزونه.
نه با فریاد.
با یه "معرفی ساده"
در رستوران لوکس، همه چیز بوی زرقوبرق داشت. صندلیهای مخمل، نور ملایم، صدای لطیف پیانو، و عطر رز سفید توی هوا پیچیده بود.
ات، با استایلی که همیشه نگاهها رو خیره میکرد وارد شد. شانههاش صاف، چونه بالا، و چشمهایی که انگار هیچوقت نلرزیده بودن.
همون لحظه چشمش به میز کنار پنجره افتاد. کوک اونجا نشسته بود، روبهروی دختری با لبخند آرام و دستی که دور فنجانش حلقه شده بود... و البته، توی دست کوک.
با چند قدمِ شمرده، بهشون نزدیک شد. کوک ایستاد، لبخند زد، و گفت:
– ات، بیا...
(با اشاره به دختر)
– این سوآهه دوست دخترم
سوآه با لبخند گفت:
– بالاخره دیدمت. کلی در موردت شنیدم.
ات فقط نگاهش کرد. اون لحظه حس نکرد که چیزی رو از دست داده؛ حس کرد یه چیز توی وجودش جابهجا شده، یه جوری که دیگه نمیتونست برگرده سر جاش.
لبخند زد، همون لبخند آشنای همیشه.
– خوشوقتم.
قبل از نشستن گفت:
– قبل نشستن ی سر میرم سرویس زود برمیگردم
با لبخندی حرفه ای روب ه دختره کردو ادامه داد
_راحت باشین.
و رفت.
---
وقتی برگشت، انگار چیزی توی نگاهش خاموش شده بود. موهاش هنوز بینقص، و برق لبش تازه تر براق تر شده بود ولی چشمهاش دیگه برق نمیزد
نشست. سکوت بینشون مثل شیشه نازک بود، هر لحظه ممکن بود بشکنه.
بعد از لحظاتی کوتاه گارسون برای سفارش کرفتن اومد ات منو رو بر گردوند و ی شراب سفارش داد خیلی آرام گفت:
– کوک... در موردتون چیزی بهم نگفته بود.
(نگاهش روی لبهی لیوان چرخید)
کوک تعجب کرده بود ولی تا خواست دلیل نگرفتن منو و جواب سوالش رو بده ات ادامه داد
– از کی باهمین؟
سوآه لبخند زد:
–
ادامش در کامنت
- ۲.۳k
- ۲۴ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط