p
p13
ات سرش رو تکیه داده بود به شیشهی ماشین. خیره، بدون پلک زدن. شبی که انگار هنوز تموم نشده بود. ته دلش یه چیزی میجوشید، یه چیزی که اسمش دلشکستگی نبود… یه جور له شدنِ خاموش بود.
چشمش خورد به نورهای کمرنگ کنار رودخونه. خیلی آروم گفت:
– نگهدار.
راننده مکث کرد.
– ولی خانوم، الان اینجا...
ات نگاهش کرد. همون نگاه سنگینِ همیشه، ولی امشب تهش درد بود، نه قدرت. با صدایی آروم اما خطرناک گفت:
– میخوای اخراج شی؟ نگهدار.
راننده بدون حرف کنار زد. ات پیاده شد. درو بست. همونجا، وسط تاریکی، فقط صدای پاشنههاش بود که رو سنگفرش خیابون میپیچید.
قدم زد. یه ساعت، بیهدف. ولی با فکرای زیاد.
بالاخره نشسته بود روی فضای سبز رودخانهی هان. کفشاش کنارش جفت شده بودن و کیفش رو بهشون تکیه داده بود. چشمها خیس بودن، باد خنکی به پاهای زخمشدهی ات میخورد. حس سوزش داشت، ولی با این حال حس خوبی داشت.
بدون حرف. پک پشت پک.
چشماش خشک بودن، ولی قرمز. نه از گریه. از خستگیِ جنگیدن بیصدا.
آخرین پکش رو به آخرین نخ سیگارش زد و انداختش یه گوشه، و به این فکر کرد که قراره فردا چطوری ریلکس باشه...
---
صبح فردا نتونسته بود ریلکس بمونه. یکی رو اخراج کرده بود و خیلیها رو سرزنش. حال ات خوب نبود. عصبی، مضطرب، سردرد و استرس داشت. و از اینکه یه مرد با یه جمله به این روز انداخته بودتش، بیشتر دیوونه میشد.
توی دفترش بود، کنار میزش وایساده بود و به پنجره نگاه میکرد.
همون موقع، در اتاق باز شد. ات، بدون اینکه نگاه کنه،
با صدای تند گفت:
– در زدن یادت رفته؟ من باید یادت بدم یا...
ساکت شد.
کوک بود. همونقدر آشنا، همونقدر بیخیال. با یه تیشرت مشکی و لبخندی که قبلاً دل ات رو گرم میکرد. ولی حالا؟
– چی شده خانوم رئیس؟ شنیدم امروز شرکت رو به لرزه انداختی...
ات یه لحظه خیرهش شد. نگفت «خوش اومدی». نگفت «بشین». فقط گوشی رو برداشت و گفت:
– جلسه پنج دقیقه دیگه باید شروع شه. مطمئن شو همه اونجان.
منشی جواب داد:
بله خانوم، الان خبر میدم.
بعد، بدون اینکه حتی به کوک یه نیمنگاه بندازه، از کنارش رد شد. فقط یه جمله انداخت:
– منتظر بمون.
ادانش در کامنت
ات سرش رو تکیه داده بود به شیشهی ماشین. خیره، بدون پلک زدن. شبی که انگار هنوز تموم نشده بود. ته دلش یه چیزی میجوشید، یه چیزی که اسمش دلشکستگی نبود… یه جور له شدنِ خاموش بود.
چشمش خورد به نورهای کمرنگ کنار رودخونه. خیلی آروم گفت:
– نگهدار.
راننده مکث کرد.
– ولی خانوم، الان اینجا...
ات نگاهش کرد. همون نگاه سنگینِ همیشه، ولی امشب تهش درد بود، نه قدرت. با صدایی آروم اما خطرناک گفت:
– میخوای اخراج شی؟ نگهدار.
راننده بدون حرف کنار زد. ات پیاده شد. درو بست. همونجا، وسط تاریکی، فقط صدای پاشنههاش بود که رو سنگفرش خیابون میپیچید.
قدم زد. یه ساعت، بیهدف. ولی با فکرای زیاد.
بالاخره نشسته بود روی فضای سبز رودخانهی هان. کفشاش کنارش جفت شده بودن و کیفش رو بهشون تکیه داده بود. چشمها خیس بودن، باد خنکی به پاهای زخمشدهی ات میخورد. حس سوزش داشت، ولی با این حال حس خوبی داشت.
بدون حرف. پک پشت پک.
چشماش خشک بودن، ولی قرمز. نه از گریه. از خستگیِ جنگیدن بیصدا.
آخرین پکش رو به آخرین نخ سیگارش زد و انداختش یه گوشه، و به این فکر کرد که قراره فردا چطوری ریلکس باشه...
---
صبح فردا نتونسته بود ریلکس بمونه. یکی رو اخراج کرده بود و خیلیها رو سرزنش. حال ات خوب نبود. عصبی، مضطرب، سردرد و استرس داشت. و از اینکه یه مرد با یه جمله به این روز انداخته بودتش، بیشتر دیوونه میشد.
توی دفترش بود، کنار میزش وایساده بود و به پنجره نگاه میکرد.
همون موقع، در اتاق باز شد. ات، بدون اینکه نگاه کنه،
با صدای تند گفت:
– در زدن یادت رفته؟ من باید یادت بدم یا...
ساکت شد.
کوک بود. همونقدر آشنا، همونقدر بیخیال. با یه تیشرت مشکی و لبخندی که قبلاً دل ات رو گرم میکرد. ولی حالا؟
– چی شده خانوم رئیس؟ شنیدم امروز شرکت رو به لرزه انداختی...
ات یه لحظه خیرهش شد. نگفت «خوش اومدی». نگفت «بشین». فقط گوشی رو برداشت و گفت:
– جلسه پنج دقیقه دیگه باید شروع شه. مطمئن شو همه اونجان.
منشی جواب داد:
بله خانوم، الان خبر میدم.
بعد، بدون اینکه حتی به کوک یه نیمنگاه بندازه، از کنارش رد شد. فقط یه جمله انداخت:
– منتظر بمون.
ادانش در کامنت
- ۲.۲k
- ۲۴ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط