پاک شده بود
پاک شده بود
P9
۱۰ روز از اون روز گذشته بود و امروز برنامهی صخرهنوردیِ کوچیک با پیکنیک بود.
وسطای راه بودن که جکی گفت:
چینا کجاست؟ عقب افتاده؟
کوک قلادهی بم رو گرفت و گفت:
_من میرم دنبالش.
که یهو ات گفت:
_منم میام، شاید اتفاقی بیفته.
کوک دستشو رو شونهی ات گذاشت و گفت:
_بم کنارمه، نگران نباش. اون بالا همه کارشون لنگ میزنه، همه روتو حساب کردن.
بعد گفتن این حرف، کوک برگشت و مسیر رو برعکس رفت.
ات بعدِ نگاهی پُر از نگرانی به کوک و حس قلقلک شدن سینهش، ادامهی راهشو رفت.
بیشتر از یک ساعتی گذشته بود و خبری از کوک نبود.
ات با نگرانی اینور اونور میرفت که بنی نشوندش یهجا و گفت:
نگران مرد به اون گندگی؟
_اون مرد گنده مثل یه بچهی چهارساله حواسش به خودش نیست!
خندت داره... توی این چند روز بیشتر از دو سالی که میشناسمت نگرانتری، محتاطی، زیاد حرف میزنی، زیاد لبخند میزنی، اونم فقط به یه نفر. و اونم کوکه. نمیخوای یه اسمی رو احساساتت بذاری؟
سکوت تموم وجود ات رو فرا گرفت.
اسم؟ رو احساساتش؟ مگه حسش چی بود؟
ات دهن باز کرد تا جواب بده که یکی داد زد:
اون پایین یکی از افراد تیمتون بدجور آسیب دیده!
این حرف کافی بود تا ات دیوونه شه و بدون توجه به راه پر از سنگ و سرازیری، با تموم قدرتش دوید سمت پایین کوه.
وقتی از دور کوک رو دید، بغض گلوشو برای لحظهای پاره کرد.
وقتی به کوک رسید و متوجه بانداژ شدن پاش شد، شروع کرد به غر زدن:
_بهت گفتم بذار بیام، اتفاق بدی میافته! چرا گوش نمیدی؟ چرا مواظب خودت نیستی؟ چرا انقدر به خودت آسیب میزنی لعنتیییییی نمی...
حرف ات با گرفته شدن دستش از طرف کوک قطع شد.
_من خوبم، یه حواسپرتی کوچیک بود، چیز خاصی نشده... فقط یه کم در رفته، تا صبح خوب میشه.
ات نگاهی به چشمای پر از محبت و خرگوشی کوک کرد و قلادهی بم رو گرفت.
_من با کوک برمیگردم به هتل، شما برید بالا. فردا وسایلامو بیارید به رستوران.
بقیه حق اعتراض نداشتن، چون اون قفل شدن دو ابروی ات بههم، همه رو به ترس مینداخت.
کوک دستشو انداخت دور گردن ات و لنگلنگان رفتن سمت ماشین کوک.
توی راه هیچ گفتوگویی نبود.
حتی بمم جرئت تکون خوردن نداشت.
وقتی رسیدن هتل، ات کوک رو برد به اتاقش و بعد رسیدگی کامل به کوک، کنارش روی تخت نشست.
کوک خوابش برده بود.
ات نگاهی به پاش انداخت و قلبش به طرز وحشتناکی شروع به درد کردن کرد.
مرد... و ناخواسته، بدون اینکه آگاهی داشته باشه، اشکاش سرازیر شد و زیر لب زمزمه کرد:
_لعنت به این عشق بیثباتی که بهت دارم...
P9
۱۰ روز از اون روز گذشته بود و امروز برنامهی صخرهنوردیِ کوچیک با پیکنیک بود.
وسطای راه بودن که جکی گفت:
چینا کجاست؟ عقب افتاده؟
کوک قلادهی بم رو گرفت و گفت:
_من میرم دنبالش.
که یهو ات گفت:
_منم میام، شاید اتفاقی بیفته.
کوک دستشو رو شونهی ات گذاشت و گفت:
_بم کنارمه، نگران نباش. اون بالا همه کارشون لنگ میزنه، همه روتو حساب کردن.
بعد گفتن این حرف، کوک برگشت و مسیر رو برعکس رفت.
ات بعدِ نگاهی پُر از نگرانی به کوک و حس قلقلک شدن سینهش، ادامهی راهشو رفت.
بیشتر از یک ساعتی گذشته بود و خبری از کوک نبود.
ات با نگرانی اینور اونور میرفت که بنی نشوندش یهجا و گفت:
نگران مرد به اون گندگی؟
_اون مرد گنده مثل یه بچهی چهارساله حواسش به خودش نیست!
خندت داره... توی این چند روز بیشتر از دو سالی که میشناسمت نگرانتری، محتاطی، زیاد حرف میزنی، زیاد لبخند میزنی، اونم فقط به یه نفر. و اونم کوکه. نمیخوای یه اسمی رو احساساتت بذاری؟
سکوت تموم وجود ات رو فرا گرفت.
اسم؟ رو احساساتش؟ مگه حسش چی بود؟
ات دهن باز کرد تا جواب بده که یکی داد زد:
اون پایین یکی از افراد تیمتون بدجور آسیب دیده!
این حرف کافی بود تا ات دیوونه شه و بدون توجه به راه پر از سنگ و سرازیری، با تموم قدرتش دوید سمت پایین کوه.
وقتی از دور کوک رو دید، بغض گلوشو برای لحظهای پاره کرد.
وقتی به کوک رسید و متوجه بانداژ شدن پاش شد، شروع کرد به غر زدن:
_بهت گفتم بذار بیام، اتفاق بدی میافته! چرا گوش نمیدی؟ چرا مواظب خودت نیستی؟ چرا انقدر به خودت آسیب میزنی لعنتیییییی نمی...
حرف ات با گرفته شدن دستش از طرف کوک قطع شد.
_من خوبم، یه حواسپرتی کوچیک بود، چیز خاصی نشده... فقط یه کم در رفته، تا صبح خوب میشه.
ات نگاهی به چشمای پر از محبت و خرگوشی کوک کرد و قلادهی بم رو گرفت.
_من با کوک برمیگردم به هتل، شما برید بالا. فردا وسایلامو بیارید به رستوران.
بقیه حق اعتراض نداشتن، چون اون قفل شدن دو ابروی ات بههم، همه رو به ترس مینداخت.
کوک دستشو انداخت دور گردن ات و لنگلنگان رفتن سمت ماشین کوک.
توی راه هیچ گفتوگویی نبود.
حتی بمم جرئت تکون خوردن نداشت.
وقتی رسیدن هتل، ات کوک رو برد به اتاقش و بعد رسیدگی کامل به کوک، کنارش روی تخت نشست.
کوک خوابش برده بود.
ات نگاهی به پاش انداخت و قلبش به طرز وحشتناکی شروع به درد کردن کرد.
مرد... و ناخواسته، بدون اینکه آگاهی داشته باشه، اشکاش سرازیر شد و زیر لب زمزمه کرد:
_لعنت به این عشق بیثباتی که بهت دارم...
- ۲.۳k
- ۲۲ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط