p

p11
هوا توی سئول هنوز بوی بارون می‌داد، پنجره‌های بلند سالن جلسه بخار گرفته بودن و صدای بارونِ نرم روی شیشه، مثل یه لالایی زمخت اما آشنا می‌پیچید توی اتاق. سالن جلسه طبقه بیست و دوم شرکت اصلی هلدینگ «اِیلِن» بود. دکوراسیونی مدرن، لوکس و به‌شدت مینیمال. میز جلسه از چوب تیره با لبه‌های طلایی، صندلی‌ها چرم مشکی با دوخت‌های ظریف، و نور طبیعی‌ای که از پنجره‌های سرتاسری پخش شده بود، فضا رو رسمی، تمیز و خفه کرده بود.
ات اون طرف میز نشسته بود. پشتش صاف، دست‌هاش قفل شده روی میز و نگاهش مستقیم روی برگه‌ها. کت نپوشیده بود. به جاش یه تاپ جلیقه‌ای مشکی با یقه باز که به زیبایی روی تنش نشسته بود، ترکیب شده با شلوار پارچه‌ای بلند و اتو‌کشیده‌ی مشکی، اون‌قدر شیک بود که هیچکس جرات نمی‌کرد حتی پلک بزنه.
موهاش صاف و براق، با فرق وسط، پشت گوش‌ها جمع شده بودن. خط چشم مشکی تیزی که کشیده بود چشم‌هاشو مثل تیغ کرده بود، رژ لب قرمز تیره‌اش با برق خاصش، به طرز خطرناکی دلبر بود. ساعت طلایی رولکس، دستبندهای کارتیه، و کیف مشکی دیور روی صندلی کناریش نشسته بودن انگار عضوی از تنش بودن. کفش‌های پاشنه‌بلند مشکی لاکی‌ش که توی سکوت سالن فقط صدای تق‌تق قدم‌هاش رو ایجاد می‌کردن، هنوز روی زمین در حال تاب خوردن بودن.
روی میز چند پرونده‌ی مهم از برندهای زیرمجموعه هلدینگ پخش شده بود: از برندی مخصوص لباس‌های مینیمال و لوکس زنونه، تا یه برند عطرهای خاص با رایحه‌های امضادار. چندتا سهام‌دار هم از طریق تماس ویدئویی از نیویورک و پاریس وصل بودن. یکی از مدیرای بخش مالی داشت با استرس درباره‌ی اعداد بودجه‌ی فصل جدید حرف می‌زد که ات، آروم و بدون حتی لحظه‌ای تردید، یکی از برگه‌ها رو برداشت، چرخوند سمت خودش، نگاه سریعی انداخت و گفت:
– به نظر من این عدد برای کمپین پاییز زیادی خوش‌بینه. ما همین الانم از سه برند دیگه پیشی گرفتیم، ولی اگه این بودجه درست خرج نشه، بالا رفتنش فقط یه حبابه.
(بعد رو به بقیه کرد)
– جلسه تمومه، لطفاً گزارش نهایی رو تا عصر بفرستین دفترم.
بدون اینکه منتظر کسی بمونه، با آرومی و وقار از جاش بلند شد. کفش‌هاش روی سرامیک مشکی صدا دادن. همه بی‌صدا بلند شدن و فقط با نگاهشون بدرقه‌اش کردن.
توی راهرو، به سمت دفتر خودش می‌رفت که منشی‌ش با لبخند و صدایی نرم گفت:
*به نظر می‌رسه سفر خوبی به جزیره داشتین. بالاخره یه بار دیدم آروم برگشتین سر کار.
ات ایستاد. یه لحظه لبخند زد. اون لبخند خاصی که هیچکس نمی‌فهمه توش دقیقا چی داره می‌گذره. با لحنی کوتاه اما پرمعنا جواب داد:

ادامشدر کامنت
دیدگاه ها (۱۱)

p12یه روز از خواب پا می‌شی، قوی‌تر از همیشه.موهاتو جمع می‌کن...

p13ات سرش رو تکیه داده بود به شیشه‌ی ماشین. خیره، بدون پلک ز...

پاک شده بودP9۱۰ روز از اون روز گذشته بود و امروز برنامه‌ی صخ...

«شعری» از احساسات بی اسم ات:نمی‌دونم دقیقاً چی شدهفقط یه چیز...

فیک: عاشق بودن به اجبارسالن عروسی مثل قصه‌های رویایی بود. لو...

عاشق یه خلافکار شدم پارت ۳رفتم سمت اتاق کارم نشستم پشت میز و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط