Gentlemanshusband
#Gentlemans_husband
#part_76
چشمام برقی زد
+واقعا؟ چه خوب!!! تموم شد یعنی؟
_ زنگ زد گفت دانشگام تموم شده بزودی میام.
قرار شد وقتی اومد دور همدیگه جمع بشیم
+باشه حالا هروقت اومد جمع میشیم
_باشه پسرم
به لیلی هم خبر بدیا..
دیگه مزاحمت نمیشم برو بخواب
+فدای مامان مهربونم
خدافظ مامان خانوم
گوشیو قطع کردمو کنارم انداختم
زده بودم به سیم اخر؛
شاید چون امروز لیلی غرورمو زیر پا گذاشت
ازش توقع نداشتم بی اجازه و سرخود برای خودش بدوزه و ببافه... کلافم کرده...
اون از حرفای به شدت عجیبش
اونم از اونجا که بدون اینکه نظر منو بخواد خواست جواب مثبت به رفتن به خونه وونا بده
گوشیو دوباره روشن کردم وارد گالری شدم
و روی عکس ویکتوریا زدم.
عاههه! من چرا انقدر دوسش داشتم!
ناخدا گاه با دیدن عکسش یاد قدیم افتادم
وقتایی که با حرفام خجالتی میشدو خودشو میزد به نفهمی!
دلبری کردناش!
همه و همه جلوی چشمم اکو میشد
با خودم میگم چرا نتونست فقط با من باشه!
اوکی پولمو میخواست چرا.. چرا کاری میکرد ازم بار/دار نشه؟ میتونست برای همیشه برای خودم باشه..
کلافه گوشیو سمت ایینه پرت کردم
اتفاقی براش نیوفتاد ولی ایینه رو چند نیم کرد
ساعد دستمو روی سرم گذاشتم تا بلکه اروم شم
زیاد نگذشته بود که لیلی هراسون وارد اتاق شد چراغو روشن کردو
با دیدن ایینه شکسته هینی کشیدو دستشو روی دهنش گذاشت
پرسیدم
_اینجا چه غل/طی میکنی؟ برو بیرون شیشه میره توی پاهات
+ج...جونگکوک خوبی؟ چرا... چرا ایینه شکسته! گوشیت چرا افتاده... خوبی؟
_کلافم نکن برو بیرون
بی اهمیت به حرفام جلو اومد
همینکه خواست روی تخت بشینه صدای اخش بلند شد
سریع بلند شدم و کنارش ایستادم
_لیلی خوبی چیشد ؟
+اخ جونگکوک شیشه پامو برید وای
به سمت پاهاش نگاه کردم
از زیر پای سمت چپش خو/ن میرفت
با داد گفتم
_لعنتی اخه چرا اینقدر بی عرضه ای؟
دختر مگه نگفتم شیشه اینجاست نیا چرا حرف تو ای کله پوکت نمیره ای نصف شب اینجا چه غلطی میکردی؟
صدای هق هقش بلند شد
چشمامو بستمو دستی بین موهام کشیدم
اروم بلندش کردمو روی تخت نشوندمش
بعد سمت حموم رفتمو جعبه کمکای اولیه رو اوردم
کنارش زانو زدمو پاشو گرفتم
_اروم باش اول شیشرو در میارم
سری تکون داد
با وسیله ای که نمیدونم چی بود ولی حالت
مـوچین داشت شیشه رو اروم اروم از پاش بیرون اوردم
از شدت درد لب گزیده بودو چشماشو بسته بود
بعدش شروع کردم به ضدعفونی کردن پاش
و اخر سر پاشو پانسمان کردم کنارش روی تخت نشستم
125 لایک
#part_76
چشمام برقی زد
+واقعا؟ چه خوب!!! تموم شد یعنی؟
_ زنگ زد گفت دانشگام تموم شده بزودی میام.
قرار شد وقتی اومد دور همدیگه جمع بشیم
+باشه حالا هروقت اومد جمع میشیم
_باشه پسرم
به لیلی هم خبر بدیا..
دیگه مزاحمت نمیشم برو بخواب
+فدای مامان مهربونم
خدافظ مامان خانوم
گوشیو قطع کردمو کنارم انداختم
زده بودم به سیم اخر؛
شاید چون امروز لیلی غرورمو زیر پا گذاشت
ازش توقع نداشتم بی اجازه و سرخود برای خودش بدوزه و ببافه... کلافم کرده...
اون از حرفای به شدت عجیبش
اونم از اونجا که بدون اینکه نظر منو بخواد خواست جواب مثبت به رفتن به خونه وونا بده
گوشیو دوباره روشن کردم وارد گالری شدم
و روی عکس ویکتوریا زدم.
عاههه! من چرا انقدر دوسش داشتم!
ناخدا گاه با دیدن عکسش یاد قدیم افتادم
وقتایی که با حرفام خجالتی میشدو خودشو میزد به نفهمی!
دلبری کردناش!
همه و همه جلوی چشمم اکو میشد
با خودم میگم چرا نتونست فقط با من باشه!
اوکی پولمو میخواست چرا.. چرا کاری میکرد ازم بار/دار نشه؟ میتونست برای همیشه برای خودم باشه..
کلافه گوشیو سمت ایینه پرت کردم
اتفاقی براش نیوفتاد ولی ایینه رو چند نیم کرد
ساعد دستمو روی سرم گذاشتم تا بلکه اروم شم
زیاد نگذشته بود که لیلی هراسون وارد اتاق شد چراغو روشن کردو
با دیدن ایینه شکسته هینی کشیدو دستشو روی دهنش گذاشت
پرسیدم
_اینجا چه غل/طی میکنی؟ برو بیرون شیشه میره توی پاهات
+ج...جونگکوک خوبی؟ چرا... چرا ایینه شکسته! گوشیت چرا افتاده... خوبی؟
_کلافم نکن برو بیرون
بی اهمیت به حرفام جلو اومد
همینکه خواست روی تخت بشینه صدای اخش بلند شد
سریع بلند شدم و کنارش ایستادم
_لیلی خوبی چیشد ؟
+اخ جونگکوک شیشه پامو برید وای
به سمت پاهاش نگاه کردم
از زیر پای سمت چپش خو/ن میرفت
با داد گفتم
_لعنتی اخه چرا اینقدر بی عرضه ای؟
دختر مگه نگفتم شیشه اینجاست نیا چرا حرف تو ای کله پوکت نمیره ای نصف شب اینجا چه غلطی میکردی؟
صدای هق هقش بلند شد
چشمامو بستمو دستی بین موهام کشیدم
اروم بلندش کردمو روی تخت نشوندمش
بعد سمت حموم رفتمو جعبه کمکای اولیه رو اوردم
کنارش زانو زدمو پاشو گرفتم
_اروم باش اول شیشرو در میارم
سری تکون داد
با وسیله ای که نمیدونم چی بود ولی حالت
مـوچین داشت شیشه رو اروم اروم از پاش بیرون اوردم
از شدت درد لب گزیده بودو چشماشو بسته بود
بعدش شروع کردم به ضدعفونی کردن پاش
و اخر سر پاشو پانسمان کردم کنارش روی تخت نشستم
125 لایک
- ۲۶.۰k
- ۰۳ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط