رمان:عشق عضو هشتم

اَت وقتی بیدار شد، خودش رو توی یه اتاق بزرگ دید — اتاقی به اندازه‌ی یه خونه‌ی متوسط. چشماشو باز کرد و به صدای آرامی که توی فضا می‌پیچید گوش داد، براش عجیب بود... «اینجا کجاست؟» زیر لب گفت.
وقتی خواست از تخت بلند بشه، صدای باز شدن در اومد. تهیونگ با یه سینی صبحونه وارد شد، لبخند زد و گفت:
– صبح بخیر عشقم، حالت چطوره؟
بعد یه بوسه‌ی نرم و لطیف روی لب‌های اَت گذاشت.
اَت خجالتی لبخند زد و گفت:
– خوبم مرسی چاگیا، فقط برم دستمو بشورم برگردم.

همین‌طور که موهاشو می‌خاروند، به سمت سرویس بهداشتی رفت. اما وقتی نگاهش به خودش توی آینه افتاد، خشکش زد... لباس عروسی تنش نبود. لباس خواب ساتن نرمی پوشیده بود — از اون گوگولی‌های لطیف و براق.

لحظه‌ای به فکر فرو رفت... مگه دیشب با لباس عروسی نخوابیده بودم؟
یه فکر بد مثل برق از ذهنش گذشت. بغض گلویش رو گرفت. برگشت، رفت سمت تهیونگ و با صدای لرزون گفت:
– فکر نمی‌کردم این‌قدر بی‌شرف باشی...
بعد یه سیلی محکم زد توی صورتش.

تهیونگ اول چیزی نگفت. اگر کس دیگه‌ای اون کارو کرده بود، حتماً واکنش تندی نشون می‌داد، اما این اَت بود...
با صدایی گرفته گفت:
– منظورت چیه اَت؟
اَت با چشم‌های پر از اشک گفت:
– دیشب لباس عروس تنم بود، الان لباس خواب تنمه... بگو، چی کار کردی باهام؟

تهیونگ با ناباوری سرشو تکون داد:
– تو واقعاً منو این‌طوری شناختی؟ باورم نمی‌شه... ببین، می‌دونم چی توی ذهنت می‌گذره، ولی من اون کارو نکردم، باشه؟

اَت فقط با چشمای خیس بهش نگاه می‌کرد. تهیونگ مچ دستش رو گرفت و کشیدش سمت خودش. نشست روی صندلی و اَت رو گذاشت روی پاهاش. با آرامش موهاش رو نوازش کرد و سرش رو نزدیک گردنش برد، بوسه‌های لطیفی روی پوستش گذاشت.

اَت، در حالی که توی بغل تهیونگ اشک می‌ریخت، سعی می‌کرد فکرای توی ذهنش رو کنار بزنه. بعد از چند دقیقه، آروم‌تر شد. تهیونگ بلند شد، اَت رو در آغوش گرفت و گفت:
– بیا، بذار خونه‌مون رو نشونت بدم.

خونه در واقع یه قصر بود، اون‌قدر بزرگ که اَت با حیرت به اطراف نگاه می‌کرد. اما یه چیز رو زود فهمید...
اونا توی کره نبودن.
بلکه حالا توی آمریکا بودن




اَت گفت:
– تهیونگ، منو بذار زمین.

تهیونگ با آرامش لبخند زد و اَت رو روی زمین گذاشت. اَت روبه‌روش ایستاد و با چشمایی پر از سؤال گفت:
– چرا اومدیم آمریکا؟ چرا تو کره نیستیم؟

تهیونگ نفس عمیقی کشید و گفت:
– بنظرت اگه توی کره می‌موندیم، خانواده‌ت پیدامون نمی‌کردن؟ مجبور بودیم بیایم اینجا.

اَت با اخم گفت:
– خب آره، ولی چرا هیچی بهم نگفتی؟

تهیونگ آرام گفت:
– چون می‌دونستم قبول نمی‌کنی.

اَت دست به سینه ایستاد:
– باشه، ولی بدون باهات قهرم!

تهیونگ متعجب پرسید:
– چرا قهر کردی حالا؟

اَت با دلخوری گفت:
– چون هیچی نگفتی، منو آوردی آمریکا. انتظار داری آشتی هم بکنم؟ حتی فکرش رو هم نکن، نامرد!

تهیونگ لبخند شیطنت‌آمیزی زد و گفت:
– باشه، منم بلدم چطور از دلت دربیارم.

اَت رو برگردوند و گفت:
– فعلاً که من می‌رم.

تهیونگ خندید و گفت:
– صبحونه‌ت رو بخوریا!

اما اَت فقط رفت. وقتی به اتاقش رسید، کمد رو باز کرد؛ پر از لباس‌های خوشگل، کفش‌ها و کیف‌های موردعلاقه‌اش بود. تهیونگ همه چیز رو طبق سلیقه‌ی اون چیده بود.
یه طرف اتاق هم یه کتابخونه‌ی بزرگ بود؛ چون تهیونگ می‌دونست اَت عاشق کتاب خوندنه.

اما اون‌قدر خسته بود که فقط روی تخت دراز کشید و دوباره خوابش برد.

دو ساعت بعد، تهیونگ آروم وارد اتاق شد. اَت هنوز خواب بود. نزدیک تخت رفت، پشتش دراز کشید و دستش رو روی شکم اَت گذاشت. بعد اَت رو به سمت خودش کشید و با اون یکی دست، آروم دور بدنش حلقه زد.

صورتش رو به گردن اَت نزدیک کرد، بوسه‌های آرومی از شونه تا گردنش گذاشت، بعد سرش رو گذاشت روی موهای اَت و نفس عمیقی کشید.
هر دو توی همون حالت، توی آغوش هم، خوابشون برد

امیدوارم خوشتون بیاد🎀🤍
دیدگاه ها (۱)

عشق بی پرواز

عشق بی پرواز

رمان: عضو هشتم

عشقم سادیمی من

دوست پسر دمدمی مزاج

black flower(p,200)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط