عشقم سادیمی من

تابستون بعد از فارغ‌التحصیلی، همه‌چیز فرق کرده بود.
مدرسه تموم شده بود، ولی رابطه‌ی بین اَت و جونگ‌کوک تازه شروع شده بود.
دیگه فقط هم‌کلاسی یا دوست نبودن حالا ما شده بودن

صبح‌ها با پیام‌های کوتاه بیدار می‌شد
صبح بخیر، امروز هم لبخند بزن
و عصرها، جونگ‌کوک جلوی خونه‌ اَت منتظر بود، با یه لبخند همیشگی و دو تا لیوان قهوه.

وقتی با هم قدم می‌زدیدن دنیا کوچیک‌تر و آرام‌تر به‌نظر می‌رسید.
گاهی فقط سکوت بینشون بود، ولی همون سکوت هم پر از حرف بود.
جونگ‌کوک همیشه سعی می‌کرد کاری کنه که لبخند بزن
گاهی با گفتن یه جمله‌ی ساده،
گاهی فقط با نگاه کردن طولانی و آرومش.

یه شب، دوتایی روی نیمکت کنار رودخونه نشسته بودن
نور شهر روی آب می‌لرزید، و صدای باد موها اَت رو حرکت می‌داد.
جونگ‌کوک گفت
می‌دونی، وقتی پیش توام، حس می‌کنم هیچ‌چیزی نمی‌تونه منو بشکنه.
همیشه فکر می‌کردم هیچ‌کس نمی‌تونه منو تحمل کنه...
ولی تو موندی، حتی وقتی خودم از خودم می‌ترسیدم

اَت لبخند زد دستش رو گرفت و گفت
چون من باور دارم آدمی که عاشق واقعیه، فقط دنبال کامل بودن نیست... دنبال واقعی بودنه

اون شب، جونگ‌کوک فقط سکوت کرد، ولی نگاهش همه‌چیز رو گفت
از اون لحظه، عشقش دیگه فقط یه حس شدید نبود یه اطمینان بود، آرام،

(خب اینو بگم که تو یک خونه، زندگی میکردن)

یک روز دوست اَت زنگ میزن و جونگ کوک واَت به پارتی دعوت میکن و اَت یک لباس کوتاه پوشید بود جونگ کوک به اَت گفت بود که لباسش عوض کن ولی اَت قبول نکرد و گفت دوستش داری و جونگ کوک قبول کرد سوار ماشین شدن و راه افتان به مهمونی وقتی رسیدن پسرهای زیادی و دخترهای زیادی اونجا بود خیلی از پسر به اَت نگاه میکردن و اَت داشت نوشیدنی میخور و یک پسر اونجا میگفت هیکل این دختر فقط برای .... جونگ کوک با این حرفش اعصابانی شده و پسرک گرفت با هرچی قدرت داشت دستش مشت کرد و میزد تو صورت پسر و دست اَت محکم گرفت و بردش سمت ماشین نشوندش تو ماشین و رفتن به خونه تو راه جونگ کوک داشت با اَت دعوت میکرد که چرا همچین لباس بازی پوشید و اَت از مستی که داشن میمرد هیچی نمیگفت وقتی رسیدن به خونه جونگ کوک اَت بغلش کرد و برد داخل خونه و اَت که مستیش بریده بود داشت با جونگ کوک دعوا میکرد که جونگ کوک نتونست چیکار و یه سیلی محکم زد به اَت
و اَت یک لحضه سوزش بعدی تو صورت حس کرد و وقتی برگشت دیده جونگ کوک به دستش نگاه میکن و میره عقب عقب میوفت زمین با گریه دستش مشت میکن و میزن تو سرش و میگه بخشید بخشید و اَت میره جلوی جونگ کوک محکم بغلش میکن و سرش ناز میکن و همینطور صورتش بوس میکنه و میگه اشکال ندار عشقم و جونگ کوک میگه من فقط خیلی عصبی شدم اون حرومزاد بهت این حرف زد بخشید نتونستم خودم کنترل کنم زدمت و اَت میگه اشکال ندار عشقم لباست عوض کن برو یه دوش بگیر من میکاپم پاک کنم و لباسم عوض کنم جونگ کوک پا میشه میره اتاق و لباس در میار و میره حموم و اَت میره لباسش عوض میکن میره جلوی اینه قدی تا میکابش پاک کن که یکدفعه جونگ کوک از پشت اَت بغل میکن و دستش محکم دور پهلو اَت سفت میکن و بینیش رو به گردن اَت میچبون و بوش میکن و کم کم لبش سمت گردنش میبره و کی مارک میزار و وقتی اَت پاک کرد صورتش جونگ کوک یک دستش انداخت زیر زانو اَت و یک دستش گذاشت روی کمر اَت و بغلش کرد و اَت گفت جونگ کوک من هنوز صورتم نشستم جونگ کوک اهمیتی نداد و اَت بردش انداخته روی تخت و خودش هم پیش اَت دراز کشید و اَت پشت کرد به جونگ کوک و جونگ کوک گفت چرا پشت کردی بهم اَت چون میخوام اینطرفی باشم اون طرفی اذیتت میشم و جونگ کوک دستش گذاشته روی شکم اَت و کشید سمت خودش و اَت دستش گذاشت روی دست جونگ کوک و جونگ کوک دوباره بینیش نزدیک گردن اَت کرد و با بوی اَت خوابید
دیدگاه ها (۱)

رمان: عضو هشتم

رمان:عشق عضو هشتم

عشق بی پرواز

چند پارتی عشق ساریسمی من

دوست پسر دمدمی مزاج

چندپارتی(وقتی باهاش قهری)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط