عشق بی پرواز
كتِ سنگين و گرمش روي شونههای نشست، بوي عطرش كه بين تلخي و شيريني گير كرده بود، در مشامش پيچيد. قلبش داشت تند میزد، نه از سرما، نه از ترس… از اون مردی كه هيچوقت نمیتونست حدس بزنی قدم بعديش چيه.
يكى از نگهبانها از دور نزديك شد و آهسته گفت
رئيس، ماشين دوم آمادهست
جیمین سرش رو به نشونهى تاييد تكان داد اما چشم ازش برنداشت. با نگاهى كه از يه طرف پر از خشم بود و از طرف ديگه، عجيباً ملايم:
اَت، برو تو ماشين نذار سرما بخورى
دستهاش هنوز ميلرزيد. به سختى نفس عميقى كشيدى، و بىآنكه كلمهاى بگى، وارد ماشين شد صندلى چرمي زير تنت فرو رفت و وقتى در بسته شد، سكوت توى فضا پخش شد.
از پشت شيشه، ديد كه جیمین سيگارى روشن كرد. با دودى كه بيرون داد، يه لحظه چهرهاش توى هالهى سفيد گم شد.
با صداى آروم و گرفتهاى گفت:
من عادت دارم براى كسایى كه برام مهمن هر كارى بكنم… حتى اگه بعدش ازم متنفر شن.»
در ماشين رو باز كرد و خودش هم نشست. چشماش براى لحظهاى بهت خيره شد. انگار ميخواست از تو بخونه كه الان تو ذهنت چى ميگذره
اما تو فقط گفتى
تو با كشتن آدما نميتونی احترام بخری، يونگى
لبخند محوي زد، يه لبخند تلخ.
من دنبال احترام نيستم، دنبال آرامشش و اون فقط وقتيه كه بدونم كسى جرئت نميكنه حتي نگاه بدی به تو بندازه، پرنسس
سر چرخوند سمت پنجره تا اون لرزش توي چشما رو نبينه
زیر لب گفت
تو منو با ترس محافظت ميكنی نه با عشق
صداش آروم شد، اما يه لرزش خفيف تو لحنش بود
عشق من با ترس شروع شد، اَت ولی قسم ميخورم با عشق تمومش كنم
چشمش ناخواسته به سمتش چرخيد. اون مرد مافيايى كه دنيا ازش ميترسيد، حالا با نگاهى پر از آرامش بهش زل زده بود.
دستش رو جلو آورد، روي دستت گذاشت.
به من فرصت بده نشونت بدم میتونم کاری کنم که از من نترسی، فقط منو باور کن
لحظهای هيچ نگفتی. سكوتِ ميانِ شما، پر از هزار حس متناقض بود ترس، خشم، دلسوزی… و يه چيزی شبيه به علاقه.
ماشين آروم از جا حركت كرد. چراغهای شهر رو رد ميكرديد، و تنها صدای داخل ماشين، نفسهای آرام و سنگين جیمین بود كه هر از چندگاهی زير لب اسمت رو زمزمه میکرد:
يكى از نگهبانها از دور نزديك شد و آهسته گفت
رئيس، ماشين دوم آمادهست
جیمین سرش رو به نشونهى تاييد تكان داد اما چشم ازش برنداشت. با نگاهى كه از يه طرف پر از خشم بود و از طرف ديگه، عجيباً ملايم:
اَت، برو تو ماشين نذار سرما بخورى
دستهاش هنوز ميلرزيد. به سختى نفس عميقى كشيدى، و بىآنكه كلمهاى بگى، وارد ماشين شد صندلى چرمي زير تنت فرو رفت و وقتى در بسته شد، سكوت توى فضا پخش شد.
از پشت شيشه، ديد كه جیمین سيگارى روشن كرد. با دودى كه بيرون داد، يه لحظه چهرهاش توى هالهى سفيد گم شد.
با صداى آروم و گرفتهاى گفت:
من عادت دارم براى كسایى كه برام مهمن هر كارى بكنم… حتى اگه بعدش ازم متنفر شن.»
در ماشين رو باز كرد و خودش هم نشست. چشماش براى لحظهاى بهت خيره شد. انگار ميخواست از تو بخونه كه الان تو ذهنت چى ميگذره
اما تو فقط گفتى
تو با كشتن آدما نميتونی احترام بخری، يونگى
لبخند محوي زد، يه لبخند تلخ.
من دنبال احترام نيستم، دنبال آرامشش و اون فقط وقتيه كه بدونم كسى جرئت نميكنه حتي نگاه بدی به تو بندازه، پرنسس
سر چرخوند سمت پنجره تا اون لرزش توي چشما رو نبينه
زیر لب گفت
تو منو با ترس محافظت ميكنی نه با عشق
صداش آروم شد، اما يه لرزش خفيف تو لحنش بود
عشق من با ترس شروع شد، اَت ولی قسم ميخورم با عشق تمومش كنم
چشمش ناخواسته به سمتش چرخيد. اون مرد مافيايى كه دنيا ازش ميترسيد، حالا با نگاهى پر از آرامش بهش زل زده بود.
دستش رو جلو آورد، روي دستت گذاشت.
به من فرصت بده نشونت بدم میتونم کاری کنم که از من نترسی، فقط منو باور کن
لحظهای هيچ نگفتی. سكوتِ ميانِ شما، پر از هزار حس متناقض بود ترس، خشم، دلسوزی… و يه چيزی شبيه به علاقه.
ماشين آروم از جا حركت كرد. چراغهای شهر رو رد ميكرديد، و تنها صدای داخل ماشين، نفسهای آرام و سنگين جیمین بود كه هر از چندگاهی زير لب اسمت رو زمزمه میکرد:
- ۱.۷k
- ۳۰ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط