رمان: عضو هشتم

-

دو سال بعد...
دو سال گذشته بود اون روز اَت تصمیم گرفت با تهیونگ بره بیرون. هوا بارونی بود و اَت یادش رفته بود چتر بیاره. تهیونگ اما همیشه آماده بود چترش رو باز کرد و هر دو زیر یه چتر شروع کردن به قدم زدن. صدای بارون و بوی خاک، فضا رو پر کرده بود.

تهیونگ بعد از کمی سکوت گفت:
اَت، یه چیزی هست که باید بهت بگم...

اَت با لبخند پرسید
چی شده تهیونگ

تهیونگ نفس عمیقی کشید و گفت
اَت... من عاشقت شدم. هر روز که بیدار می‌شم، اولین کاری که می‌کنم اینه که عکست رو نگاه کنم. اون‌قدر دوستت دارم که حاضرم هر کاری برایت بکنم... می‌خوای با هم وارد یه رابطه بشیم قبول میکمی

اَت با لبخند گفت
آره، قبول می‌کنم

تهیونگ با خوشحالی اَت رو بغل کرد، توی هوا چرخوندش و وقتی روی زمین گذاشت، یه بوسه‌ی کوتاه و لطیف روی لب‌هاش گذاشت

دو سال بعد...
تهیونگ و اَت حالا رابطه‌ی قشنگ و صمیمی‌ای داشتن. یه روز اَت بهش زنگ زد و گفت:
تهیونگ امروز بیا بیرون. می‌خوام یه چیزی بگم

تهیونگ با هیجان آماده شد و به آدرسی که اَت داده بود رفت اما وقتی رسید، اَت با چهره‌ای غمگین منتظرش بود. تهیونگ سریع رفت سمتش، بغلش کرد و گفت:
چی شده اَت؟ چرا گریه کردی

اَت دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره. اشک‌هاش سرازیر شد و گفت تهیونگ... من باید با پسرعموم ازدواج کنم

این جمله مثل چاقو قلب تهیونگ رو برید با بغض گفت
چی گفتی یعنی چی باید
اَت با صدای لرزون جواب داد
خانوادم مجبورم کردن... نمی‌تونم مخالفت کنم...

تهیونگ محکم شونه‌هاش رو گرفت و گفت
نه من نمی‌ذارم این اتفاق بیفته. فرار می‌کنیم اَت. با هم. هر طور شده

--

چند روز گذشت
روز عروسی فرا رسید اَت با دلی پر از اضطراب، لباس سفیدش رو پوشیده بود و به آینه نگاه می‌کرد. دلش می‌لرزید.

موقعی که مراسم شروع شد و مجری گفت
آیا خانم اَت حاضری با آقای ... ازدواج کنی

ناگهان چراغ‌های تالار خاموش شد صدای قدم‌هایی سریع از پشت سر اومد.
تهیونگ بود

با یه حرکت، یه دستش رو زیر زانوی اَت گذاشت، دست دیگه رو پشت کمرش و بلندش کرد. همه جا تاریک بود، فقط صدای نفس‌هامون توی هوا می‌پیچید.

تهیونگ اَت رو تا بیرون تالار برد، سوار ماشین شد و با تمام سرعت از اونجا دور شدن.

اَت از شدت شوک و استرس تشنه‌اش شده بود. بطری آب رو از روی داشبورد برداشت و یه جرعه خورد. بعد احساس کرد سرش گیج می‌ره چشم‌هاش تار شد و بیهوش شد.

تهیونگ نگاهی بهش کرد، لبخند تلخی زد و دستش رو روی دست اَت گذاشت. با صدایی آروم گفت
می‌دونم وقتی بیدار شی دعوام می‌کنی... ولی فعلاً باید از این‌جا دور باشیم.
دیدگاه ها (۱)

رمان:عشق عضو هشتم

عشق بی پرواز

عشقم سادیمی من

عشق بی پرواز

پارت ۱۶۳

Chapter: 1 Rāz dar Rag-hā Part 10---📍 ویو: الاتهیونگ داشت ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط