عشق بی پرواز

ماشین توی تاریکی شب، بی‌صدا از خیابون‌های خلوت شهر گذشت. نورهای نئون روی صورت جیمین می‌افتادن و هر بار یه سایه‌ی متفاوت ازش می‌ساخت. مردی که می‌تونست تو یه لحظه با خونسردی آدم بکشه، اما حالا کنارت نشسته بود و با هر نفسش انگار هوات رو می‌کشید.

دستش هنوز رو دست اَت بود. نه محکم، نه خشن… یه تماس گرم و محافظ. حس عجیبی بود. یه جور آرامش ناامن.

چند دقیقه بعد ماشین جلوی عمارت عظیم و تاریکش توقف کرد. نگهبان‌ها با دیدن جیمین سر خم کردن. اون در ماشین رو برای اَت باز کرد و با همون لحن آرام ولی جدیش گفت
رسیدیم، پرنسس. بیا تو… نمی‌خوام امشب تنها بمونی

اَت تردید کردی، اما سکوت مثل همیشه براش معنی “بله” داشت. وارد عمارت شد. نورهای ملایم سقف، دیوارهایی با قاب‌های طلایی و عطر سنگین چوب و سیگار همه‌جا رو پر کرده بود.

جیمیم کت‌ش رو از رو شونه‌هاس اَت برداشت، آروم روی مبل انداخت و گفت:
«می‌دونی… هرکی بخواد با من معامله کنه، اول باید بدونه خط قرمزم چیه.»
قدم به سمتت برداشت.
«و اون خط قرمز تویی، اَت

اَت قلبش لرزید. سعی کردی نگاهت رو ازش بدزدی، اما اون نزدیک‌تر اومد. اونقدر که گرمای نفس‌هاش روی پوستت حس می‌شد.

اَت با صدایی که مخلوطی از خشم و احساس بود گفت
«ولی من از این دنیات می‌ترسم، جیمین از خون، از قدرت، از اینکه هر لحظه ممکنه یکی رو بکشی فقط چون نگاهش اشتباه بود

جیمین چشماشو بست. نفس عمیقی کشید، بعد با صدایی گرفته گفت:
«می‌دونم. ولی این دنیای منه… و تو اومدی وسطش بدون اینکه بخوای. حالا تنها کاری که می‌تونم بکنم اینه که نذار هیچکس حتی خراش بندازه رو احساست، حتی اگه مجبور شم دنیامو به آتیش بکشم.»

اَت نگاهش پر از چیزی بود که نمی‌تونست اسمش رو بذار ترس پشیمونی یا شاید عشقی که خودش هم بلد نبود چطور نشونش بده.

قدم بعدی رو خودش برداشت. دستش رو بالا آورد، انگشتش رو به‌آرومی رو گونه‌اش کشید. لمسش داغ بود.
اَت تو فکر می‌کنی من فقط یه قاتلم؟»
با تردید زمزمه کرد
اَت آره… شاید یه قاتل با یه قلب زخمی

جیمین لبخند کجی زد.
«شاید… ولی اون قلب زخمی فقط با تو شروع کرد به تپیدن، اَت

لحظه‌ای طولانی فقط به هم نگاه کردن. نه دیگه خشم بود، نه ترس… یه نوع کشش خطرناک بینشون بود.

اما درست همون موقع، صدای زنگ موبایل جیمین تو سکوت عمارت پیچید. لحنش سرد شد، برگشت و جواب داد:
بگو

چهره‌اش در عرض چند ثانیه تغییر کرد. اخم کرد، سیگار دیگه‌ای روشن کرد و با صدایی خشن گفت:
اونا دوباره سرِ معامله‌ی شمال دخالت کردن بگید کسی رو بفرستن تا کارشونو تموم کنه

نگاهش برگشت سمت اَت و این بار اون نگاه، همون نگاه سرد و مافیایی بود.
اَت یه قدم عقب رفت اما اون سریع گوشی رو قطع کرد و گفت:
چیزی نیست، پرنسس. فقط کار

با صدایی لرزون گفت
همین “کارها” یه روز نابودت می‌کنه، جیمین

اون نزدیک‌تر شد، تا حدی که صدات فقط براش شنیدنی بود.
اگه قراره یه روز نابود بشم، دلم می‌خواد آخرین چیزی که می‌بینم چشمای تو باشه، نه خون

اَت نفسش رو برید. اون جمله رو با یه آرامش مرگ‌بار گفت، ولی قلبت با قدرت می‌کوبید.
جیمین لبخند کوچیکی زد و گفت
حالا بگو، اَت هنوزم از من می‌ترسی

اَت یه لحظه سکوت کرد بعد فقط گفت
آره اما بیشتر از ترس، دارم گم می‌شم توت.»

و اون همون لحظه، با یه لبخند ظریف، زمزمه کرد:
پس بذار این گم شدن، آخرین اشتباه قشنگت باشه، پرنسس


۱
دیدگاه ها (۴)

عشق سادیسمی من

عشق بی پرواز

رمان:عشق عضو هشتم

پارت ۱۶۲

ادامه ی ۱۵۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط