yek tarafe part : 9
نگاه ی به کفشهای دختر کرد و ادامه داد : آه، فهمیدم مشکل کجاست پاشنه سوزنی شوخی بردار نیستن واقعا اختراع خطرناکیه مردم سر اینا جونشونو از دست دادند
لحظه ای سکوت برقرار شد و دختر گفت :
* داری شوخی میکنی ، مگه نه؟
لبهاشو روی هم کشید : نه من هیچوقت درباره کفشای پاشنه بلند شوخی نمیکنم یا درباره دامنهایی که پاهامو لاغرتر نشون میدن درباره اونا هم هیچوقت شوخی نمیکنم
دختر جیغ زد: * چی؟
مرد خودشو عقب کشید به نظر میرسید بهش توهین شده
* فکر میکنی پاهام با دامن لاغر به نظر نمیرسن؟ داری بهم میگی چاق؟
... : چی...چی؟ من... من هیچوقت...
* آره من الان یه کاسه بستنی شکلاتی خوردم و آره، به خودم قول داده بودم شکر رو از رژیمم حذف کنم...
آه سوزناکی کشید :
... : ولی شکست خوردم. فکر میکنی فقط چون یه دختر بلوند و خوشگلی میتونی سلیقه لباس پوشیدن یه مرد رو زیر سوال ببری؟
مشکی چشمهاش سرگرم به نظر میرسیدند. همینطور چین و چروک دورشون لبهامو بهم فشار دادم تا با صدای بلند نزنم زیر خنده.
دختر به نظر ناراحت و عصبی میرسید:
* من...من حتی نمیدونم داری از چی حرف میزنی فقط اومدم ازت کمک بخوام.
چین و چروک گوشه چشمهاش دوباره جمع شدند. صداشو پایین آورد و من خودمو جلوتر کشیدم تا حرفاشو بشنوم
... : من از اون مدلهای کمکرسون نیستم
با سر به دوستهاش اشاره کرد:
... : بهتره که بری و با آدمهای همسن خودت و با سطح آیکیو یکسان بازی کنی
کتاب رو داخل قفسه انداخت و به ساعتش نگاه ی کرد راه افتاد و جفتمونو حیرت زده به جا گذاشت دختر هوفی کرد و به سمت دوستهاش برگشت پس مرد سیگاری چشم مشکی یه عوضی تموم عیار بود با اینکه خندم گرفته بود ولی دلم واسه دختر بیچاره سوخت اگه اون مرد درحالی که کنترلشو به دست داشت
اینطور ی رفتار میکرد نمیدونم اگه از بند رها میشد چیکار میکرد به سمت جایی که ایستاده بود رفتم و کتابی که ترک کرده بود رو برداشتم سخن عشق: گزیده هایی از روالند بارتس
جلد مشکی سادهاش به اندازه کافی بی خطر به نظر میرسید
برام عجیب بود که چرا از دست این کتاب عصبیه دلم
میخواست بدونم اگه با همدیگه صحبت میکردیم مکالمهامون به کجا کشیده میشد حتی نمیدونستم چی باید بهش بگم تنها چیزی که به فکرم میرسید این بود؛ سلام، من لیلا ام تو منو یاد یه آهنگ میندازی
چند ساعت بعد به خونه برگشتم احساس خستگی میکردم و میخواستم بخوابم حتی دلم نمیخواست پ*ور*ن*و ببینم که معمولا وقتهایی که پاستیل میخوردم میدیدم من ویدیوهای پ*و*ر*ن رو برای خ*ودار*ض*ایی نگاه نمیکردم نه اصلا خودمو لمس هم نمیکردم من اونا رو نگاه میکردم تا احساسی داشته باشم شاید حس نزدیکی به یه نفر بدنهای برهنه و در هم پیچیده رو زیر نظر میگرفتم، اخم شهوانی روی صورت زن ها و چهره متمرکز مرد ها رو بررسی میکردم و به صداهای ساختگیای که درمیاوردن گوش میدادم.
سعی میکردم حرکتهاشون رو درک کنم به نظرم عجیب غریب بودند وقتی با تنها باری که س**ک**س داشتم مقایسهاشون می کردم
به نظرم اصلا شبیه هم نبودند لوکاس جوری بهم نگاه نمیکرد که انگار اگه خودشو واردم نکنه میمیره و من به محض اینکه واردم شده بود میخواستم خارج بشه
خب، این اتفاقیه که وقتی کسی رو مجبور میکنی باهات بخوابه سرت میاد.
•❥•----------•🖤✨️•---------•❥•
اولین روز ترم بهاری! نمیدونم چرا بهش میگن ترم بهاری ما هنوز در ماه ژانویه به سر می بردیم و هوا به طرز وحشتناکی سرد بود برف مثل یه کابوس سفید رنگ همه جا رو گرفته بود و باد از هر طرف میوزید و با جوش و خروش سردی به صورتمون ضربه میزد
با این حال شور و شوق در فضا وجود داشت. کلاسهای جدید استادهای جدید، داستانهای عاشقانه جدید
خیابون جلوی برج، توسط سیلی از مردم که کتاب و کیف به دست داشتند و کاپشنهای رنگوارنگ پوشیده بودند پر شده بود همونطور که از خیابون به سمت کافیشاپ مورد علاقهام پایین میرفتم از خندههای بلند و مکالمههای مردم احساس خستگی میکردم.
سلام ستاره های من اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت فراموش نشه خوشگلا
لحظه ای سکوت برقرار شد و دختر گفت :
* داری شوخی میکنی ، مگه نه؟
لبهاشو روی هم کشید : نه من هیچوقت درباره کفشای پاشنه بلند شوخی نمیکنم یا درباره دامنهایی که پاهامو لاغرتر نشون میدن درباره اونا هم هیچوقت شوخی نمیکنم
دختر جیغ زد: * چی؟
مرد خودشو عقب کشید به نظر میرسید بهش توهین شده
* فکر میکنی پاهام با دامن لاغر به نظر نمیرسن؟ داری بهم میگی چاق؟
... : چی...چی؟ من... من هیچوقت...
* آره من الان یه کاسه بستنی شکلاتی خوردم و آره، به خودم قول داده بودم شکر رو از رژیمم حذف کنم...
آه سوزناکی کشید :
... : ولی شکست خوردم. فکر میکنی فقط چون یه دختر بلوند و خوشگلی میتونی سلیقه لباس پوشیدن یه مرد رو زیر سوال ببری؟
مشکی چشمهاش سرگرم به نظر میرسیدند. همینطور چین و چروک دورشون لبهامو بهم فشار دادم تا با صدای بلند نزنم زیر خنده.
دختر به نظر ناراحت و عصبی میرسید:
* من...من حتی نمیدونم داری از چی حرف میزنی فقط اومدم ازت کمک بخوام.
چین و چروک گوشه چشمهاش دوباره جمع شدند. صداشو پایین آورد و من خودمو جلوتر کشیدم تا حرفاشو بشنوم
... : من از اون مدلهای کمکرسون نیستم
با سر به دوستهاش اشاره کرد:
... : بهتره که بری و با آدمهای همسن خودت و با سطح آیکیو یکسان بازی کنی
کتاب رو داخل قفسه انداخت و به ساعتش نگاه ی کرد راه افتاد و جفتمونو حیرت زده به جا گذاشت دختر هوفی کرد و به سمت دوستهاش برگشت پس مرد سیگاری چشم مشکی یه عوضی تموم عیار بود با اینکه خندم گرفته بود ولی دلم واسه دختر بیچاره سوخت اگه اون مرد درحالی که کنترلشو به دست داشت
اینطور ی رفتار میکرد نمیدونم اگه از بند رها میشد چیکار میکرد به سمت جایی که ایستاده بود رفتم و کتابی که ترک کرده بود رو برداشتم سخن عشق: گزیده هایی از روالند بارتس
جلد مشکی سادهاش به اندازه کافی بی خطر به نظر میرسید
برام عجیب بود که چرا از دست این کتاب عصبیه دلم
میخواست بدونم اگه با همدیگه صحبت میکردیم مکالمهامون به کجا کشیده میشد حتی نمیدونستم چی باید بهش بگم تنها چیزی که به فکرم میرسید این بود؛ سلام، من لیلا ام تو منو یاد یه آهنگ میندازی
چند ساعت بعد به خونه برگشتم احساس خستگی میکردم و میخواستم بخوابم حتی دلم نمیخواست پ*ور*ن*و ببینم که معمولا وقتهایی که پاستیل میخوردم میدیدم من ویدیوهای پ*و*ر*ن رو برای خ*ودار*ض*ایی نگاه نمیکردم نه اصلا خودمو لمس هم نمیکردم من اونا رو نگاه میکردم تا احساسی داشته باشم شاید حس نزدیکی به یه نفر بدنهای برهنه و در هم پیچیده رو زیر نظر میگرفتم، اخم شهوانی روی صورت زن ها و چهره متمرکز مرد ها رو بررسی میکردم و به صداهای ساختگیای که درمیاوردن گوش میدادم.
سعی میکردم حرکتهاشون رو درک کنم به نظرم عجیب غریب بودند وقتی با تنها باری که س**ک**س داشتم مقایسهاشون می کردم
به نظرم اصلا شبیه هم نبودند لوکاس جوری بهم نگاه نمیکرد که انگار اگه خودشو واردم نکنه میمیره و من به محض اینکه واردم شده بود میخواستم خارج بشه
خب، این اتفاقیه که وقتی کسی رو مجبور میکنی باهات بخوابه سرت میاد.
•❥•----------•🖤✨️•---------•❥•
اولین روز ترم بهاری! نمیدونم چرا بهش میگن ترم بهاری ما هنوز در ماه ژانویه به سر می بردیم و هوا به طرز وحشتناکی سرد بود برف مثل یه کابوس سفید رنگ همه جا رو گرفته بود و باد از هر طرف میوزید و با جوش و خروش سردی به صورتمون ضربه میزد
با این حال شور و شوق در فضا وجود داشت. کلاسهای جدید استادهای جدید، داستانهای عاشقانه جدید
خیابون جلوی برج، توسط سیلی از مردم که کتاب و کیف به دست داشتند و کاپشنهای رنگوارنگ پوشیده بودند پر شده بود همونطور که از خیابون به سمت کافیشاپ مورد علاقهام پایین میرفتم از خندههای بلند و مکالمههای مردم احساس خستگی میکردم.
سلام ستاره های من اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت فراموش نشه خوشگلا
- ۶.۰k
- ۲۷ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط