yek tarafe part : 10
اینکه یه شبه ”کریم اند بینز“ به کافه مورد علاقه همه تبدیل شده بود، چون امروز صبح داخلش غلغله بود انتهای یه صف طولانی ایستادم که تا پشت مغازه کش اومده بود
صف به آرومی جلو میرفت یه قدم به جلو برداشتم و دیدمش
دوباره مرد سیگاری چشم مشکی رو جلوی پیشخوان ایستاده بود
میتونستم چهرهاشو ببینم زاویه فک و موهای افسار گسیخته اش رو از صف خارج شد و کیف پولشو بیرون کشید و حساب قهوهای که خریده بود رو پرداخت کرد.
بیرون اومد و یه سیگار رو بین دندونهاش گذاشت و روشنش کرد ایندفعه بدون تردید یعنی جنگ با خودش رو باخته بود؟
پاهام با اراده خودشون به حرکت دراومدند صف رو ترک کردم
و دنبالش دویدم حتی وزش شدید باد سرد هم نتونسته بود به اندازه کافی جلومو بگیره تا غریبه مشکی پوش رو تعقیب نکنم
اون فاصله بینمون رو بیشتر میکرد و ردی از دود پشت سرش به جا میگذاشت با اون پاهای بلندش بیشتر داشت میدویید تا اینکه راه بره و من مجبور بودم تند تند قدم بردارم تا پشت سرش بمونم اون به سمت خیابون مککینلی جایی که چهار تا ساختمون قرار داشت می رفت و موج مردمی که سر راهش قرار داشتند رو به راحتی کنار میزد ولی من انقدر خوشبخت نبودم
مدام از این طرف و اون طرف به مردم میخوردم با این حال یه جورایی شونه های پهنش رو از دور دنبال میکردم اون از بیشتر مردم قدبلندتر بود پشتش پهنتر بود و میتونستم شرط ببندم
اگه اون کت اسپورت رو از تنش دربیاره پشتش درست مثل صورتش از کات و خطهای خوشتراش و کلفت ساخته شده بود
وزش باد موهاشو بهم ریخت و دود سیگارشو تو هوا پخش کرد میتونستم طعمشو حس کنم طعم دود خاکستر و آرامش ضعیفی که فقط نیکوتین میتونست فراهم کنه این مرد باعث میشد دلم بخواد یه پاکت سیگار بخرم و همه روز رو سیگار بکشم اون باعث میشد دلم بخواد کارت شناسایی تقلبیام رو دربیارم و مشروب بگیرم
ولی به یاد آوردم که من دختر خوبی شده بودم
پس اینجا داشتم چه غلط ی میکردم؟ الان کلاس داشتم باید مثل بقیه دانشجوها بدو بدو خودمو بهش میرسوندم
ولی ما میخواستیم که دنبالش کنیم من و قلبی که ناله میکرد
خیلیخب فقط همین یکبار
به دنبال کردن مرد سیگاریم ادامه دادم به ساختمون رسیدم و اون از روی پله هایی بالا رفت که به پلی که دو طرف محوطه کشیده شده بود منتهی میشد از اونجایی که همه کلاسهام قسمت جنوبی جایی که زندگی میکردم، قرار داشت کم پیش میومد ازش استفاده کنم ولی فکر کنم داشتیم به طرف شمال میرفتیم
این طرف محوطه ساکتتر بود جادههای سنگفرش شده و نیمکت ها تقریبا خالی از مردم بودند و هیچ ولگردی به چشم نمیخورد حتی باد هم همونطور که بین موهای بازم میوزید و دامن قرمز چهارخونه ام رو به حرکت درمیاورد برّندهتر بود
اینجا درخت های برهنه به طور فشرده اطراف جاده قرار گرفته بودن و جوری به نظر میرسید که انگار داریم تو جنگل راه میریم بالاخره جلوی یه ساختمون متوقف شد و من چند قدم پشتش ایستادم سر در ساختمون بلندی که از آجرهای قرمز ساخته شده بود نوشته ی طلایی با مضمون ”ساختمان مک آرتو“ قرار داشت و کنارش با فونت کوچیک و خط شکسته کلمه [لبرینت] نوشته شده بود که نمیدونستم یعنی چی
پشت سرش وارد ساختمون شدم و مورد هجوم سر و صدا قرار گرفتم. زمزمهها، خندهها و صدای قدمها از هر طرف به گوش میرسید. صدای زنگ یه موبایل از یه طرف بلند شد و یه کشو با صدای بلند بسته و دری به چهارچوب کوبیده شد. اینجا در مقایسه با سکوت بیرون مرکز فعالیت دانشجویی به حساب میومد انگار هر روحی که این طرف محوطه قرار داشت تو این ساختمون مستقر شده بود
زمین زیر پاهام میدرخشید و د یوار های آجری به فضا روح میداد دلم میخواست به اطراف نگاه کنم و همهجا رو دقیق زیر نظر بگیرم ولی جرئت نمیکردم نگاهمو ازش بگیرم به سمت انتهای راهرو رفت و وارد آخرین اتاق شد
دنبالش کردم و درست زمانی که میخواستم وارد اتاق بشم چرخید و بهم نگاه کرد
چشمهای مشکی اسرارآمیزش که انگار متعلق به دنیا دیگری بود
های خوشگلا اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت فراموش نشه خوشگلا
صف به آرومی جلو میرفت یه قدم به جلو برداشتم و دیدمش
دوباره مرد سیگاری چشم مشکی رو جلوی پیشخوان ایستاده بود
میتونستم چهرهاشو ببینم زاویه فک و موهای افسار گسیخته اش رو از صف خارج شد و کیف پولشو بیرون کشید و حساب قهوهای که خریده بود رو پرداخت کرد.
بیرون اومد و یه سیگار رو بین دندونهاش گذاشت و روشنش کرد ایندفعه بدون تردید یعنی جنگ با خودش رو باخته بود؟
پاهام با اراده خودشون به حرکت دراومدند صف رو ترک کردم
و دنبالش دویدم حتی وزش شدید باد سرد هم نتونسته بود به اندازه کافی جلومو بگیره تا غریبه مشکی پوش رو تعقیب نکنم
اون فاصله بینمون رو بیشتر میکرد و ردی از دود پشت سرش به جا میگذاشت با اون پاهای بلندش بیشتر داشت میدویید تا اینکه راه بره و من مجبور بودم تند تند قدم بردارم تا پشت سرش بمونم اون به سمت خیابون مککینلی جایی که چهار تا ساختمون قرار داشت می رفت و موج مردمی که سر راهش قرار داشتند رو به راحتی کنار میزد ولی من انقدر خوشبخت نبودم
مدام از این طرف و اون طرف به مردم میخوردم با این حال یه جورایی شونه های پهنش رو از دور دنبال میکردم اون از بیشتر مردم قدبلندتر بود پشتش پهنتر بود و میتونستم شرط ببندم
اگه اون کت اسپورت رو از تنش دربیاره پشتش درست مثل صورتش از کات و خطهای خوشتراش و کلفت ساخته شده بود
وزش باد موهاشو بهم ریخت و دود سیگارشو تو هوا پخش کرد میتونستم طعمشو حس کنم طعم دود خاکستر و آرامش ضعیفی که فقط نیکوتین میتونست فراهم کنه این مرد باعث میشد دلم بخواد یه پاکت سیگار بخرم و همه روز رو سیگار بکشم اون باعث میشد دلم بخواد کارت شناسایی تقلبیام رو دربیارم و مشروب بگیرم
ولی به یاد آوردم که من دختر خوبی شده بودم
پس اینجا داشتم چه غلط ی میکردم؟ الان کلاس داشتم باید مثل بقیه دانشجوها بدو بدو خودمو بهش میرسوندم
ولی ما میخواستیم که دنبالش کنیم من و قلبی که ناله میکرد
خیلیخب فقط همین یکبار
به دنبال کردن مرد سیگاریم ادامه دادم به ساختمون رسیدم و اون از روی پله هایی بالا رفت که به پلی که دو طرف محوطه کشیده شده بود منتهی میشد از اونجایی که همه کلاسهام قسمت جنوبی جایی که زندگی میکردم، قرار داشت کم پیش میومد ازش استفاده کنم ولی فکر کنم داشتیم به طرف شمال میرفتیم
این طرف محوطه ساکتتر بود جادههای سنگفرش شده و نیمکت ها تقریبا خالی از مردم بودند و هیچ ولگردی به چشم نمیخورد حتی باد هم همونطور که بین موهای بازم میوزید و دامن قرمز چهارخونه ام رو به حرکت درمیاورد برّندهتر بود
اینجا درخت های برهنه به طور فشرده اطراف جاده قرار گرفته بودن و جوری به نظر میرسید که انگار داریم تو جنگل راه میریم بالاخره جلوی یه ساختمون متوقف شد و من چند قدم پشتش ایستادم سر در ساختمون بلندی که از آجرهای قرمز ساخته شده بود نوشته ی طلایی با مضمون ”ساختمان مک آرتو“ قرار داشت و کنارش با فونت کوچیک و خط شکسته کلمه [لبرینت] نوشته شده بود که نمیدونستم یعنی چی
پشت سرش وارد ساختمون شدم و مورد هجوم سر و صدا قرار گرفتم. زمزمهها، خندهها و صدای قدمها از هر طرف به گوش میرسید. صدای زنگ یه موبایل از یه طرف بلند شد و یه کشو با صدای بلند بسته و دری به چهارچوب کوبیده شد. اینجا در مقایسه با سکوت بیرون مرکز فعالیت دانشجویی به حساب میومد انگار هر روحی که این طرف محوطه قرار داشت تو این ساختمون مستقر شده بود
زمین زیر پاهام میدرخشید و د یوار های آجری به فضا روح میداد دلم میخواست به اطراف نگاه کنم و همهجا رو دقیق زیر نظر بگیرم ولی جرئت نمیکردم نگاهمو ازش بگیرم به سمت انتهای راهرو رفت و وارد آخرین اتاق شد
دنبالش کردم و درست زمانی که میخواستم وارد اتاق بشم چرخید و بهم نگاه کرد
چشمهای مشکی اسرارآمیزش که انگار متعلق به دنیا دیگری بود
های خوشگلا اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت فراموش نشه خوشگلا
- ۴.۴k
- ۲۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط