yek tarafe part : 8

کتابی که به دست داشتم داخل هوا معلق موند و همه افکار از ذهنم پاک شدند.
اون اینجاست
اون
مرد سیگاری مشکی پوش دیشب
با اون قد بلند و کتابی که به دست داشت ترسناک به نظر میرسید مثل دیشب به چیزی که دستش بود اخم کرده بود
اگه به خاطر نارضایت ی خشونت آمیز چهرهاش نبود، هیچوقت زیرنور چراغ های صنعتی کتابفروشی نمیشناختمش
با این حال زیر نور متفاوت به نظر میرسید واقعی‌تر عصبیتر ، خطرناکتر.
موهای تیرهاش از ابریشم مرطوب و مشکی ساخته شده بودند و زیر نور میدرخشیدن تاریکی شب حالت و زیبایاشون رو پنهان کرده بود ولی درباره چهره‌اش درست فکر میکردم مجموعه‌ای از فراز و نشیب تیز و خشن و در عین حال شکوه‌مند و مفتخرانه
تنها قسمت نرم وجودش لباش بود که اونم در حال حاضر روی هم فشار داده بود سیگاری رو تصور کردم که بین لب های پر و قلوهایش قرار گرفته باشه
مثل دیشب آهی کشید و از خشونت اخمش کمی کاسته شد از اون کتاب متنفر بود ولی میخواستش فکر کنم از اینکه چقدر میخواستش متنفر بود ولی چرا؟ اگه انقدر میخوادش فقط باید برش داره
قلبم تنهاییشو فراموش کرده بود و روی غریبه مشکی پوش سرمایه گذاری میکرد با دقت سر تا پاش رو زیر نظر گرفتم یه کت چرمی از ساعدش آویزون بود و یه پیرهن سفید و شلوار جین آبی پوشیده بود و ...
اوه خدای من! اون پیرهن سفید و شلوار جین آبی پوشیده بود.
درست مثل آهنگ مورد عالقه‌ام از النا دل ری ”شلوار جین آبی" قلبم شروع به تپیدن کرد سریع و سریع تر نیاز داشتم که سرشو بالا بگیره فقط میخواستم همین کارو کنه ولی اون متوجه انرژی ای که میفرستادم نبود
داشتم راه میافتادم که به سمتش برم که یه دختر جلوی دیدم رو گرفت
بالاخره سرشو بالا آورد یا اگه بخوام بهتر بگم نگاه خشمگینش اش رو چشم‌هاش مشکی بودند مشکی درخشان درست مثل تاریکی میکرد
دختر با موهای دم اسبی بلوندی که پشت سرش تاب میخورد گفت : * امم سل
جوابی نداد ولی از بین مژه‌های پر و مشکیش نگاهش کرد.
* میشه کمکم کنید چند تا کتاب از اونجا بردارم؟
با انگشت به قفسه بلند اون طرف فروشگاه که تقریبا به سقف میرسید اشاره کرد.
چندتا دختر کنارش ایستاده بودند و با نگاه کردن مرد به اون سمت ریز ریز خندیدند.
واقعا؟ چقدر کلیشه ای که بخوای مخ یه مرد رو اینطوری تو کتابفروشی بزنی
البته، من کی بودم که بخوام اونا رو قضاوت کنم؟ خودم صدبار از این کارها با لوکاس کرده بودم و نقش دخترک درمونده‌ای که منتظره اون بیاد و نجاتش بده رو بازی کرده بودم
دختر مو بلوند منتظر بود که چیزی بگه چند ثانیه بود که مرد همچنان به سکوت خودش ادامه داده بود و من هم کم کم داشتم
به خاطر دختر احساس شرمندگی میکردم
وقتی میخواستی توجه کسی رو جلب کنی سکوت بدترین جواب ممکن بود بالاخره ژست سرسختش رو شکوند و شونه‌ای بالا انداخت :
... : خیلی دلم میخواد کمکت کنم ولی امروز نربونم رو خونه جا گذاشتم.
صدای آروم و بمی داشت درست مثل یه غرش، اون واقعا بدنم رو به لرزه می‌انداخت.
انقدر با سردی صحبت کرده بود که حتی من هم گیج شده بودم
مگه توی کتابفروشی نردبون نبود؟ ولی از حالت مصنوعی و معصوم صورتش علیرغم لحن رعشه آورش معلوم بود که داره مسخره میکنه آروم با خودم خندیدم
دختر به نردبون چوبی قهوهای تیرهای که به قفسه کتابفروشی تکیه داده شده بود اشارهای کرد و گفت :
^ اونا یه نردبون دارن ببین
دوست‌هاش همچنان از دور بهشون زل زده بودند
مرد زمزمه کرد : آهان
با انگشت شستاش فکش رو خاروند و بعد با انگشتاش روی بازوش ضرب گرفت.
چین و چروک گوشه چشم‌هاش مدام جمع و باز میشدند اون از مزاحمت متنفر بود، و حالا داشت تصمیم میگرفت چطور باهاش تا کنه من فقط حدس میزدم ولی حق با من بود
میدونستم که اینطوره.
دختر بلوند توضیح داد :
* خودم میترسم با کفش‌های پاشنه بلند بالا برم
... : نباید بترسی من همیشه این کارو میکنم
* چیکار؟
با لحن خشکی گفت :
... : با کفش پاشنه بلند از روی نردبون بالا میرم

های چطورین ستاره های من اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت فراموش نشه خوشگلای من
دیدگاه ها (۴)

yek tarafe part : 9

yek tarafe part : 10

yek tarafe part : 7

yek tarafe part : 6

(زندگی تباه من)(فصل 2)&۵«از زبون نویسنده»(نائه با عصبانیت به...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط