yek tarafe part : 7
یکدفعه متوقف شد و ناگهانی و خشن از جاش بلند شد و فندک رو توی جیبش گذاشت مرد قدبلندی بود تقریبا یک و نود با اینکه ازش دور ایستاده بودم باید برای دیدنش سرمو عقب میبردم پا به پا شد و یه کام دیگه کشید و روی زمین انداخت و لهش کرد کلاه هودی رو روی سرش انداخت و شروع به دویدن کرد
خودمو از درخت کندم و به طرف نیمکت دویدم و به سمتی که رفته بود نگاه کردم ناپدیده شده بود چیزی به جز هوای یخزده و تاریک به چشم نمیخورد. شای د خودم دودش کرده بودم و فرستاده بودمش هوا مثل بچهای که برای اینکه کمتر احساس تنهایی کنه برای خودش دوست خیالی درست میکرد آهی کشیدم و همونجایی که نشسته بود نشستم جاش بینهایت سرد بود انگار که اصلا اینجا ننشسته بود
چشمهامو بستم خستگی بدنم کم کم داشت تاثیر دردناکشو روی وجودم میگذاشت بوی سیگار و یه چیزی شاید شکلات رو نفس کشیدم روی نیمکت دراز کشیدم و توی خودم جمع شدم
گونهام روی چوب سرد قرار گرفت از زمستون متنفرم ولی نمیتونستم توی اتاق گرمم استراحت کنم یکی از اون ویژگیهای عجیب غریبی که مردم بهش میخندیدند به خواب فرو رفتم و دعا کردم که رنگ چشمهای مرد غریبه سبز نباشه
من تو یه برج زندگی میکردم
بزرگترین ساختمون اطراف دانشگاه پنبروک جایی که بهش تبعید شده بودم آپارتمان دو خوابه من تو آخرین طبقه برج قرار داشت و میتونستم از این بالا پارک دانشگاه رو ببینم درواقع میتونستم کل محوطه رو از بالکن ببینم درختها، پشتبوم قرمز خونه های قدیمی و ساختمونهای نوک تیز بعضی وقتها از اینکه توی بالکون بشینم و از ای نجا روی مردم بادکنک پر از آب بندازم لذت میبردم و به محض اینکه با عصبانیت بالا رو نگاه میکردند پشت نردههای سنگی قایم میشدم. ولی با اون پنج ثانیه حس میکردم مورد توجه قرار گرفتم. اونا میدونستند که یه کسی اون بالاست و چیزی روشون پرت کرده. از این قضیه خوشم میاومد.
طبقات پایین تا چند ماه دیگه به فروش میرسیدند ولی در حال حاضر من تنها کسی بودم که داخل این ساختمون لوکس و اعیانی زندگی میکرد هنری کاکس پدر ناتنیام صاحب این ساختمون بود برای همین من زودتر نقل مکان کرده بودم
مامانم فکر میکرد زندگی کردن تو خوابگاه من رو بیشتر در معرض الکل و مواد مخ در قرار میداد انگار که اگه خودم میخواستم نمیتونستم همینجا نعشه کنم
از اونجایی که قلبم امروز احساس تنهایی میکرد تصمیم گرفتم
به کتابفروشی برم و کتابهای ترم جدید رو بگیرم البته مجبور بودم چون کلاسها از فردا شروع میشدند
یه شلوار گرمکن و هودی بزرگ پوشیدم و شال، کاله و کت بنفش پشمی مورد عالقهامو به تن کردم. موهای مشکیامو دور صورتم ریختم و امیدوار بودم که دربرابر نفوذ سرما ازم محافظت کنند.
دقیقه بعد به کتابفروشی محوطه دانشگاه رسیدم و لیست کتابها رو از روی گوشی خوندم یکی یکی کتابهای لازم رو برداشتم و داخل آرنجم گذاشتم از اینکه جمع کردنشون فقط چند دقیقه طول کشیده بود ناراحت بودم و حالا باید به برج برمیگشتم.
همون موقع فکری به ذهنم رسید به سمت قسمت ادبیات فروشگاه رفتم. چند ردیف کتاب با خطاطیهای زیبا داخل قفسه هایی قرار داشتند که تا شونه ام میرسیدند و از هر طرف احاطه ام کرده بودند. عطر خاصی توی فضا معلق بود عطری که میتونستم بهش عادت کنم گرم و تیز احتمالا بهشت همین بو رو میداد.
برعکس لوکاس من خیلی کتابخون نبودم اون عاشق کتاب و هنر بود.
همونطور که النا درباره ”بهشت تاریک“ میخوند انگشتهامو لبه کتابها کشیدم و به بهترین روشی که میتونستم ترتیب کتابها رو به هم بریزم فکر کردم قلب تنهام انرژی گرفت و داخل قفسه سینه ام شروع به بالا پا یین پریدن کرد معلوم بود
که چقدر از تلاش هام برای پر کردن گودال بزرگ و خالی وجودم راضیه
خب قابلی نداشت
شروع به کار کردم. کتابهای قفسه ”گ“ رو با کتابهای قفسه ”ف“ عوض کردم با تصور مردمی که جلوی قفسه ها گیج میشدند با خودم خندیدم یه ذره به قر دادن نیاز داشتم با ریتم تند آهنگ شروع به تکون دادن آروم باسنم کردم
به محض اینکه چرخیدم سر جا خشکم زد
سلام به ستاره های زیبای خودم اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت فراموش نشه
۱۰۰ تایی شدنمون مبارک 🥳👏🏻
خودمو از درخت کندم و به طرف نیمکت دویدم و به سمتی که رفته بود نگاه کردم ناپدیده شده بود چیزی به جز هوای یخزده و تاریک به چشم نمیخورد. شای د خودم دودش کرده بودم و فرستاده بودمش هوا مثل بچهای که برای اینکه کمتر احساس تنهایی کنه برای خودش دوست خیالی درست میکرد آهی کشیدم و همونجایی که نشسته بود نشستم جاش بینهایت سرد بود انگار که اصلا اینجا ننشسته بود
چشمهامو بستم خستگی بدنم کم کم داشت تاثیر دردناکشو روی وجودم میگذاشت بوی سیگار و یه چیزی شاید شکلات رو نفس کشیدم روی نیمکت دراز کشیدم و توی خودم جمع شدم
گونهام روی چوب سرد قرار گرفت از زمستون متنفرم ولی نمیتونستم توی اتاق گرمم استراحت کنم یکی از اون ویژگیهای عجیب غریبی که مردم بهش میخندیدند به خواب فرو رفتم و دعا کردم که رنگ چشمهای مرد غریبه سبز نباشه
من تو یه برج زندگی میکردم
بزرگترین ساختمون اطراف دانشگاه پنبروک جایی که بهش تبعید شده بودم آپارتمان دو خوابه من تو آخرین طبقه برج قرار داشت و میتونستم از این بالا پارک دانشگاه رو ببینم درواقع میتونستم کل محوطه رو از بالکن ببینم درختها، پشتبوم قرمز خونه های قدیمی و ساختمونهای نوک تیز بعضی وقتها از اینکه توی بالکون بشینم و از ای نجا روی مردم بادکنک پر از آب بندازم لذت میبردم و به محض اینکه با عصبانیت بالا رو نگاه میکردند پشت نردههای سنگی قایم میشدم. ولی با اون پنج ثانیه حس میکردم مورد توجه قرار گرفتم. اونا میدونستند که یه کسی اون بالاست و چیزی روشون پرت کرده. از این قضیه خوشم میاومد.
طبقات پایین تا چند ماه دیگه به فروش میرسیدند ولی در حال حاضر من تنها کسی بودم که داخل این ساختمون لوکس و اعیانی زندگی میکرد هنری کاکس پدر ناتنیام صاحب این ساختمون بود برای همین من زودتر نقل مکان کرده بودم
مامانم فکر میکرد زندگی کردن تو خوابگاه من رو بیشتر در معرض الکل و مواد مخ در قرار میداد انگار که اگه خودم میخواستم نمیتونستم همینجا نعشه کنم
از اونجایی که قلبم امروز احساس تنهایی میکرد تصمیم گرفتم
به کتابفروشی برم و کتابهای ترم جدید رو بگیرم البته مجبور بودم چون کلاسها از فردا شروع میشدند
یه شلوار گرمکن و هودی بزرگ پوشیدم و شال، کاله و کت بنفش پشمی مورد عالقهامو به تن کردم. موهای مشکیامو دور صورتم ریختم و امیدوار بودم که دربرابر نفوذ سرما ازم محافظت کنند.
دقیقه بعد به کتابفروشی محوطه دانشگاه رسیدم و لیست کتابها رو از روی گوشی خوندم یکی یکی کتابهای لازم رو برداشتم و داخل آرنجم گذاشتم از اینکه جمع کردنشون فقط چند دقیقه طول کشیده بود ناراحت بودم و حالا باید به برج برمیگشتم.
همون موقع فکری به ذهنم رسید به سمت قسمت ادبیات فروشگاه رفتم. چند ردیف کتاب با خطاطیهای زیبا داخل قفسه هایی قرار داشتند که تا شونه ام میرسیدند و از هر طرف احاطه ام کرده بودند. عطر خاصی توی فضا معلق بود عطری که میتونستم بهش عادت کنم گرم و تیز احتمالا بهشت همین بو رو میداد.
برعکس لوکاس من خیلی کتابخون نبودم اون عاشق کتاب و هنر بود.
همونطور که النا درباره ”بهشت تاریک“ میخوند انگشتهامو لبه کتابها کشیدم و به بهترین روشی که میتونستم ترتیب کتابها رو به هم بریزم فکر کردم قلب تنهام انرژی گرفت و داخل قفسه سینه ام شروع به بالا پا یین پریدن کرد معلوم بود
که چقدر از تلاش هام برای پر کردن گودال بزرگ و خالی وجودم راضیه
خب قابلی نداشت
شروع به کار کردم. کتابهای قفسه ”گ“ رو با کتابهای قفسه ”ف“ عوض کردم با تصور مردمی که جلوی قفسه ها گیج میشدند با خودم خندیدم یه ذره به قر دادن نیاز داشتم با ریتم تند آهنگ شروع به تکون دادن آروم باسنم کردم
به محض اینکه چرخیدم سر جا خشکم زد
سلام به ستاره های زیبای خودم اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت فراموش نشه
۱۰۰ تایی شدنمون مبارک 🥳👏🏻
- ۶.۲k
- ۲۴ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط