#Gentlemans_husband
#season_Third
#part_249
کتم رو برداشتم و همراه لیلی از شرکت خارج شدیم
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
وسطای راه بودیم که صدای قار قور شکم هردو بلند شد
کنار فست فودی زدم کنار
سه تا پیتزا گرفتم و دادم دست لیلی پشت فرمون نشستم
_چرا سه تا؟
+پس چنتا؟
چشم غره ای نثارم کردو باعث شد دست از شوخی بردارم
+یکیشم برای نامجون
_شاید شام خورده باشه
+این غول بیابونی تا سر پر باشه بازم از غذا نمیگذره
تلخ خندید و حرفمو تایید کرد
دیگه تا رسیدن به خونه حرفی بینمون رد بدل نشد
وقتی رسیدیم مثل همیشه ماشینو پارک کردیمو پیاده شدیم
لیلی که انگار تازه یادش اومده بود باباش خوب نیست بدو بدو سمت خونه رفت
پشت سرش راه افتادم
وقتی رسیدم خونه کسی توی راهرو نبود بنابرین سمت حال رفتم
دیدم لیلی کنار پای باباش زانو زده و داره با بغض بهش نگاه میکنه
_چی شدی بابا؟ بزار حداقل یه هفته بگذره که دیدمت بعد اینجوری کن با خودت!!
_چیزی نیست عزیزم.. داشتم از خیابون رد میشدم یه ماشین به سرعت سمتم اومد دستپاچه شدم رفتم عقب افتادم توی جوب
_اخه چرا همچین بی توجهی میکنی؟
باباش دستی روی سرش کشیدو گفت
_خوبم عزیزم
لیلد نفس اسوده ای کشیدو باشه ای گفت
اصلا قانع نشدم
افتاد توی جوب؟ چرا از همه ناحیه ها ضربه خورده؟
رو بهش گفتم
+پدر جان.. بیاین بریم درمانگاه شاید بهتر باشه معاینه بشید
_نه پسرم، خوبم یکم بگذره بهتر میشم
+ولی..
_نگران نباش عزیزم؛
دیگه چیزی نگفتم و باشه ای گفتم
لیلب پیتزارو برداشت رو به بقیه گفت
_مادر جون و پدرجون بابا، نمیخورید؟
همشون نوش جانی گفتن
اقا چقدر قصد رفتن کرد.. ولی منو بابا اجازه ندادیم.. نمیشد با این حال بره.
سمت اتاقاشون رفتن
همچنان ذهنم درگیر بود
پیتزا ها توی دست لیلی بودن و نامجون داشت با دهنی اب افتاده بهمون نگاه میکرد
چشمی چرخوندم
220 لایک
#season_Third
#part_249
کتم رو برداشتم و همراه لیلی از شرکت خارج شدیم
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
وسطای راه بودیم که صدای قار قور شکم هردو بلند شد
کنار فست فودی زدم کنار
سه تا پیتزا گرفتم و دادم دست لیلی پشت فرمون نشستم
_چرا سه تا؟
+پس چنتا؟
چشم غره ای نثارم کردو باعث شد دست از شوخی بردارم
+یکیشم برای نامجون
_شاید شام خورده باشه
+این غول بیابونی تا سر پر باشه بازم از غذا نمیگذره
تلخ خندید و حرفمو تایید کرد
دیگه تا رسیدن به خونه حرفی بینمون رد بدل نشد
وقتی رسیدیم مثل همیشه ماشینو پارک کردیمو پیاده شدیم
لیلی که انگار تازه یادش اومده بود باباش خوب نیست بدو بدو سمت خونه رفت
پشت سرش راه افتادم
وقتی رسیدم خونه کسی توی راهرو نبود بنابرین سمت حال رفتم
دیدم لیلی کنار پای باباش زانو زده و داره با بغض بهش نگاه میکنه
_چی شدی بابا؟ بزار حداقل یه هفته بگذره که دیدمت بعد اینجوری کن با خودت!!
_چیزی نیست عزیزم.. داشتم از خیابون رد میشدم یه ماشین به سرعت سمتم اومد دستپاچه شدم رفتم عقب افتادم توی جوب
_اخه چرا همچین بی توجهی میکنی؟
باباش دستی روی سرش کشیدو گفت
_خوبم عزیزم
لیلد نفس اسوده ای کشیدو باشه ای گفت
اصلا قانع نشدم
افتاد توی جوب؟ چرا از همه ناحیه ها ضربه خورده؟
رو بهش گفتم
+پدر جان.. بیاین بریم درمانگاه شاید بهتر باشه معاینه بشید
_نه پسرم، خوبم یکم بگذره بهتر میشم
+ولی..
_نگران نباش عزیزم؛
دیگه چیزی نگفتم و باشه ای گفتم
لیلب پیتزارو برداشت رو به بقیه گفت
_مادر جون و پدرجون بابا، نمیخورید؟
همشون نوش جانی گفتن
اقا چقدر قصد رفتن کرد.. ولی منو بابا اجازه ندادیم.. نمیشد با این حال بره.
سمت اتاقاشون رفتن
همچنان ذهنم درگیر بود
پیتزا ها توی دست لیلی بودن و نامجون داشت با دهنی اب افتاده بهمون نگاه میکرد
چشمی چرخوندم
220 لایک
- ۲۳.۷k
- ۲۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط