رمان { برادر ناتنی } پارت ۲۱

ویو ۳ شب:
× وسایلم آماده بود میدونستم چون کسی بیدار نیست کارم بهتر پیش میره چمدونم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون پیامی به جیمین دادم و اونم گفت دم دره آروم آروم از پله ها میرفتم پایین که به در عمارت رسیدیم تصمیم رو گرفته بودم وقتش بود نفس عمیقی کشیدم و در عمارت رو باز کردم که با ماشین جیمین رو به رو شدم
× سلام( بغض)
* ات مطمئن هست....
× اره بریم
* ات..
× جیمین خواهش میکنم( بغض)
* باشه باشه
× بریم

× سوار ماشین جیمین شدم و چمدونم رو گذاشتم عقب ماشین به در تکیه داده بودم و به بیرون نگاه میکردم همه چیز تموم شد میخواستم برم از این ‌کشور برم زندگی برام سخت بود خیانت سخت تر میکرد چرا چرااا من با خودمم نگفتم که اونا این کارو می‌کند من دوستشون داشتم ولی اونا چی اشکام بی صدا می‌ریخت رعد و برق بزرگی آسمان را پوشند صداش بلند بود مثل قلب شکسته من نگاهی به آسمان کردم شیشه ماشین رو پایین کشیدم و دستمو از پنجره به بیرون از ماشین بردم متوجه بارون شدم انگار آسمان مثل من گریش گرفته صدای بارش باران آرامش خواستی داشت میتونستم تو این بارون نفس بکشم راحت باشم

ویو بعد از رسیدن به فرودگاه:‌
× به فرودگاه رسیده بودیم جیمین ساکمو برداشت و دستمو گرفت همینجوری پشت سرش حرکت میکردم وارد فرودگاه شدیم که جیمین با بغض شروع به حرف زدن کرد
* ات مطمئنی که من نیام
× اره جیمین ممنون که تا اینجا باهام بودی باید ادامه راه رو خودمم برم
* این کلید خونه و شرکت
× ولی جیمین...
* سیس ..مواظب خودت باش بهت سر میزنم
× ممنونم جیمین( بغلش میکنه )
* خدانگهدار
× چمدونم رو برداشتم و از پله ها میرفتم بالا به هواپیما رسیدم نگاهی به اطرافم کردم و برای آخرین بار خداحافظی کردم و سوار هواپیما شدم

ویو ۶ساعت بعد:


ادامه دارد🌌

آقا دو سه روزی نخواهم بود اگه تونستم فعالیتم کنم که چه بهتر اگه نتونستم ببخشید ولی شنبه سوپرایز تو راهه ولی برام دعا کنید بهتون میگم🌹

شرط ها:
۴۶ لایک
۲۳ کامنت
۱۷ بازنشر
۶ فالو
دیدگاه ها (۷۰)

رمان { برادر ناتنی } پارت ۲۲

رمان{ برادر ناتنی } پارت ۲۳

رمان{ برادر ناتنی } پارت ۲۰

رمان { برادر ناتنی } پارت ۱۹

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط