رمان{ برادر ناتنی } پارت ۲۰

× ناگهان چند بادیگارد با دست به ماشین تاکسی اشاره کردن نفسم بالا نمی اومد اگه فهمیده باشه چی از ترس به خودم میلرزیدم که بادیگارد به سمت تاکسی رفت و چیزی بهش گفت که متوجه نمیدشم حتا سعی می‌کردم لب خونی کنم ولی نمیشد بلخره تاکسی رفت بادیگارد هاهم وارد عمارت شدن نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به جلو دوختم که متوجه دختری شدم اون آنا بود دوستم صمیمیم از تعجب دهنم باز مونده بود تهیونگ و جونکوک به سمت آنا رفتن و باهاش وارد عمارت شدن دیگه مطمعن شده بودم اشکام شروع به ریختن کرد بدون توجه به موقعیتم شروع کردم به راه رفتن
ویو ۲ ساعت بعد؛
× ۲ ساعت گذشته بود و برای خودم‌ راه میرفتم و گریه میکردم نگاهی به جلوم کردم که رسیده بودم به عمارت نفسی تازه کردم و با دستم اشکامو پاک کردم در عمارت رو باز کردم و وارد خونه شدم که جونکوک و تهیونگ با خشنم نگام می‌کردن
_ کجا‌ بودی
×....
= با تویم
× بدون جواب بهشون از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم و درو قلف کردم و بدون صدا گریه میکردم که متوجه کسی پشت در شدم
_ ات بیا بیرون( عربده)
×...
= ات باتویم (‌عربده بدتر )
× دیگه نتونستم تحمل کنم و شروع کردم به داد زدن
× خفه شید گمشید از پیشم ( داد)
× از پشت در بلند شدم و رو تختم نشستم نگاهی به آسمان سیاه و تاریک کردم خیلی دلگیر بود ستاره ها کم بودن انگار دیگه وجود نداشتن
× پس کجاین ستاره ها چرا دنیا رو تاریک کردید
× هوا گرفته بود دمهر داشت بغض بدی گلوم رو گرفت بود نمی تونستم کاری کنم سعی می‌کردم به اینا فکر نکنم ولی نمیشد چشامو بستم و بعد از نیم ساعت فکر کردن با خودم چشمامو باز کردم و به چمدونم چشم دوختم من آماده بودم آماده ریسکش بودم تنها یارم برای این کار جیمین بود بهش پیام دادم و گفتم میخوام این‌ کارو انجام بدم و اونام موافقت کرد ولی گفت ریکسش بالاس ولی دیگه مهم نبود برام به سمت چمدونم رفتم و وسایلم رو برداشتم و منتظر تایم جیمین بودم

ویو ۳ شب :

ادامه دارد🌌


حمایت یادتون نره تنکیو بای بای 🌹
دیدگاه ها (۳۶)

رمان { برادر ناتنی } پارت ۲۱

رمان { برادر ناتنی } پارت ۲۲

رمان { برادر ناتنی } پارت ۱۹

رمان { برادر ناتنی } پارت ۱۸

رمان { برادر ناتنی } پارت ۱۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط