رمان{ برادر ناتنی } پارت ۲۳
ویو ۳ سال بعد:
× سال گذشته تو کارم خیلی پیشرفت کردم شرکت خودمو دارم و بهترین مدلینگ دنیام از اون موقع جیمین باهام بوده و دربارة زندگیم به مامانم میگفته چند بار خواسته بیاد پیشم ولی برای اینکه کسی متوجه نشه اجازه ندادم
ساعت ۳ ظهر:
× نگاهی به ساعت کردم که ساعت ۳ ظهر رو نشون میداد برگه هامو تو دستم چرخوندم و گذاشتم رو میز
× تموم شد
× کلید عمارتم رو برداشتم و راهی ماشینم شدم در ماشین رو بادیگارد باز کرد
× برو عمار....
× نه برو ساحل
× نمی دونم چرا ولی اصلا دوست نداشتم برم عمارت همیشه وقتی خسته بودم یا فکرم درگير باشه میرم دریا و ساحل اونجا موج دریا بهم انگیزه میده انگار زندگی جدیدی برام شروع میشه
€ چشم خانم
× بلخره به ساحل رسیدیم از ماشین پیاده شدم و ساکم رو برداشتم رو به بادیگارد کردم و گفتم
× میتونی بری بهت زنگ میزنم
€ ولی خان...
× خواهش میکنم
€ چشم خانم
× سرمو چرخوندم و نگاهی به اطرافم کردم متوجه تبه سنگی شدم بهترین جا بود از تپه سنگ رفتم بالا و نشستم سرمو به عقب هدایت کردم و نفسی تازه کردم دفتر نقاشیم رو برداشتم و شروع کردم از ساحل نقاشی کشیدن غروب آفتاب همون چیزی بود که میخواستم این چند سالی که اومدم آمریکا بهترین جا بود برام
ویو ۳ ساعت بعد:
× سه ساعت گذشته بود غروب جای خودش رو به شب داده بود وسایلم رو جمع کردم و نگاهی به گوشیم کردم رمز گوشیم رو وارد کردم همین که خواستم زنگی به بادیگارد بزنم پام از تپه سنگ لیز خورد و افتادم تو آب نفسم بالا نمیومد ناامید بودم دیگه تموم شد همین که خواستم چشمام ببندم متوجه کسی تو آب شدم ولی دیگه جایی برام قابل دیدن نبود....
ادامه دارد🌌
پارت بعد دیگه تمومه فیک برای فردا سوپرایز اصلی رو میگم تنکیو بای بای 🌸
راستی راستی ۷۰۱ تایی شدنمون مبارک آقا به بهههههه چه کردیم همه رو دیونه کردیم خیلی ممنونم از تک تکون به امید ۸۰۰ تایی میدونم که زود به ۸۰۰تایی میرسیم خیلی ممنونمممممم 🌌💌💌🤒😭
شرط ها:
۵۴ لایک
۲۳ کامنت
۱۳ بازنشر
۶ فالو
× سال گذشته تو کارم خیلی پیشرفت کردم شرکت خودمو دارم و بهترین مدلینگ دنیام از اون موقع جیمین باهام بوده و دربارة زندگیم به مامانم میگفته چند بار خواسته بیاد پیشم ولی برای اینکه کسی متوجه نشه اجازه ندادم
ساعت ۳ ظهر:
× نگاهی به ساعت کردم که ساعت ۳ ظهر رو نشون میداد برگه هامو تو دستم چرخوندم و گذاشتم رو میز
× تموم شد
× کلید عمارتم رو برداشتم و راهی ماشینم شدم در ماشین رو بادیگارد باز کرد
× برو عمار....
× نه برو ساحل
× نمی دونم چرا ولی اصلا دوست نداشتم برم عمارت همیشه وقتی خسته بودم یا فکرم درگير باشه میرم دریا و ساحل اونجا موج دریا بهم انگیزه میده انگار زندگی جدیدی برام شروع میشه
€ چشم خانم
× بلخره به ساحل رسیدیم از ماشین پیاده شدم و ساکم رو برداشتم رو به بادیگارد کردم و گفتم
× میتونی بری بهت زنگ میزنم
€ ولی خان...
× خواهش میکنم
€ چشم خانم
× سرمو چرخوندم و نگاهی به اطرافم کردم متوجه تبه سنگی شدم بهترین جا بود از تپه سنگ رفتم بالا و نشستم سرمو به عقب هدایت کردم و نفسی تازه کردم دفتر نقاشیم رو برداشتم و شروع کردم از ساحل نقاشی کشیدن غروب آفتاب همون چیزی بود که میخواستم این چند سالی که اومدم آمریکا بهترین جا بود برام
ویو ۳ ساعت بعد:
× سه ساعت گذشته بود غروب جای خودش رو به شب داده بود وسایلم رو جمع کردم و نگاهی به گوشیم کردم رمز گوشیم رو وارد کردم همین که خواستم زنگی به بادیگارد بزنم پام از تپه سنگ لیز خورد و افتادم تو آب نفسم بالا نمیومد ناامید بودم دیگه تموم شد همین که خواستم چشمام ببندم متوجه کسی تو آب شدم ولی دیگه جایی برام قابل دیدن نبود....
ادامه دارد🌌
پارت بعد دیگه تمومه فیک برای فردا سوپرایز اصلی رو میگم تنکیو بای بای 🌸
راستی راستی ۷۰۱ تایی شدنمون مبارک آقا به بهههههه چه کردیم همه رو دیونه کردیم خیلی ممنونم از تک تکون به امید ۸۰۰ تایی میدونم که زود به ۸۰۰تایی میرسیم خیلی ممنونمممممم 🌌💌💌🤒😭
شرط ها:
۵۴ لایک
۲۳ کامنت
۱۳ بازنشر
۶ فالو
- ۲۱.۴k
- ۱۰ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط