p14
بوی چوب گیاه ها هنوز زیر بینی حس میشد.
نورهای که برای روشن کردن محل فیلم برداری گذاشته شده بود، مثل خورشیدهای مصنوعی میتابیدن. گرما، هیاهو، صدای فریاد کارگردان، و میان اون همه آدم، ات از ماشین پیاده شد پاکتی توی دستش بود و لباس سادهی مشکی تنش بود، موهاشو با گیره بالا بسته بود.
وقتی جلوتر رف، دو تا از عوامل جلوی راهش رو گرفتن.
*خانم، ورود برای افراد غیر از تیم فیلمبرداری ممنوعه.
ات بیهیچ اخمی گفت:
+میدونم. فقط اومدم یه لحظه ببینمش.
قبل از اینکه بخوان دوباره چیزی بگن، صدای آشنایی از پشت سر اومد:
*اجازه بدید. ایشون میتونن بیان داخل.
بادیگارد کوک بود. اون لبخند کوتاهی به ات زد. و تعظیمی کرد.
ات موقع رد شدن فقط در گوشش گفت:
+لطفاً به خودش نگو.
صحنه فیلم برداری شبیه دنیای دیگره ای بود. صحنهای با چراغهای آبی و مه مصنوعی، درخت های بلند سر سبز و هوایی که رو به تاریکی بود، و کوک درست وسطش.
لباس سفید به تن داشت، خیس عرق، ولی تمرکز توی نگاهش برق میزد. حرکاتش دقیق، نفسگیر. انگار موزیک با بدنش یکی شده بود.
ات به درختی تکیه داده بود و نگاهش میکرد، دستهاش رو توی هم قفل کرده بود، اما نمیتونست مانع لبخندی بشه که بیاختیار رو لبش نشسته بود.
دستش رفت سمت گوشیش. لنز دوربین رو به سمت صحنه گرفت.
یه عکس. فقط یکی.
فلاش نزد، اما صدای شاتر کوچیکی پخش شد.
ات یه لحظه خشکش زد، زیر لب گفت:
+دارم چیکار میکنم؟…
کارگردان داد زد: «کات! عالی بود، بچهها!»
صداها توی سالن پیچید، تشویق، خنده، نفسهای سنگین.
کوک نفسزنان داشت تعظیم و تشکر میکرد ، تا اینکه نگاهش یه نقطه رو گرفت؛ یکم اون ورتر، درست همونجا که ات ایستاده بود.
لبخندش محو شد و بعد برگشت، پر از تعجب و ذوق رفت نزدیک ات و گفت:
_کی اومدی؟!
ات همونطور که جلو میاومد، با لحن آرامش گفت:
+یه کم پیش.
_چرا چیزی نگفتی؟!
+چون نمیخواستم حواست پرت بشه.
کوک خندید، دستهاشو به کمر زد، گفت:
_خوشاومدی خانم مرموز.
ات شونه بالا انداخت:
ادامش در کامنتا
بوی چوب گیاه ها هنوز زیر بینی حس میشد.
نورهای که برای روشن کردن محل فیلم برداری گذاشته شده بود، مثل خورشیدهای مصنوعی میتابیدن. گرما، هیاهو، صدای فریاد کارگردان، و میان اون همه آدم، ات از ماشین پیاده شد پاکتی توی دستش بود و لباس سادهی مشکی تنش بود، موهاشو با گیره بالا بسته بود.
وقتی جلوتر رف، دو تا از عوامل جلوی راهش رو گرفتن.
*خانم، ورود برای افراد غیر از تیم فیلمبرداری ممنوعه.
ات بیهیچ اخمی گفت:
+میدونم. فقط اومدم یه لحظه ببینمش.
قبل از اینکه بخوان دوباره چیزی بگن، صدای آشنایی از پشت سر اومد:
*اجازه بدید. ایشون میتونن بیان داخل.
بادیگارد کوک بود. اون لبخند کوتاهی به ات زد. و تعظیمی کرد.
ات موقع رد شدن فقط در گوشش گفت:
+لطفاً به خودش نگو.
صحنه فیلم برداری شبیه دنیای دیگره ای بود. صحنهای با چراغهای آبی و مه مصنوعی، درخت های بلند سر سبز و هوایی که رو به تاریکی بود، و کوک درست وسطش.
لباس سفید به تن داشت، خیس عرق، ولی تمرکز توی نگاهش برق میزد. حرکاتش دقیق، نفسگیر. انگار موزیک با بدنش یکی شده بود.
ات به درختی تکیه داده بود و نگاهش میکرد، دستهاش رو توی هم قفل کرده بود، اما نمیتونست مانع لبخندی بشه که بیاختیار رو لبش نشسته بود.
دستش رفت سمت گوشیش. لنز دوربین رو به سمت صحنه گرفت.
یه عکس. فقط یکی.
فلاش نزد، اما صدای شاتر کوچیکی پخش شد.
ات یه لحظه خشکش زد، زیر لب گفت:
+دارم چیکار میکنم؟…
کارگردان داد زد: «کات! عالی بود، بچهها!»
صداها توی سالن پیچید، تشویق، خنده، نفسهای سنگین.
کوک نفسزنان داشت تعظیم و تشکر میکرد ، تا اینکه نگاهش یه نقطه رو گرفت؛ یکم اون ورتر، درست همونجا که ات ایستاده بود.
لبخندش محو شد و بعد برگشت، پر از تعجب و ذوق رفت نزدیک ات و گفت:
_کی اومدی؟!
ات همونطور که جلو میاومد، با لحن آرامش گفت:
+یه کم پیش.
_چرا چیزی نگفتی؟!
+چون نمیخواستم حواست پرت بشه.
کوک خندید، دستهاشو به کمر زد، گفت:
_خوشاومدی خانم مرموز.
ات شونه بالا انداخت:
ادامش در کامنتا
- ۱.۸k
- ۱۷ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط