P13
دفتر بلا مثل همیشه بوی قهوه و کاغذ می‌داد.
پنجره نیمه‌باز بود و نسیم خنک غروب پرده‌ی نازک سفید رو تکون می‌داد. ات وارد شد، بی‌حرف. فقط اشاره‌ای به بلا کرد تا برگه‌ها رو بده.
بلا پرونده رو از روی میز برداشت و بدون مقدمه گفت:
*«فکر نمی‌کردم همچین چیزی ببینم، ات... اینا مربوط به تصادف مادرتن.»
ات چیزی نگفت، فقط پوشه رو گرفت.
برگه‌ها رو ورق زد. هر صفحه بوی خیانت می‌داد. عکس‌هایی از صحنه تصادف، گزارش پلیس، شماره پلاک ماشینی که از دره رد شده بود... و در آخر، امضای پدرش.
چند لحظه فقط نگاه کرد.
چشم‌هاش ثابت موندن روی اون امضا.
انگار دنیا دوباره برگشت به همون لحظه، به صدای خرد شدن شیشه، فریاد مادرش، بوی بنزین، خون... و اون بدن کوچک پنج‌ساله که خودش رو به سمت صندلی جلویی می‌کشید و مادرش رو در آغوش می‌گرفت، در حالی که صورتش از خون خیس شده بود.
دست ات لرزید.
پوشه از روی میز سر خورد و افتاد زمین.
با انگشت‌هاش شقیقه‌ش رو فشار داد، نفسش عمیق و سنگین شد. بلا بی‌صدا جلو اومد و لیوان آب گذاشت روبه‌روش.
ات لیوان رو گرفت، یه قُلُپ نوشید، بعد با صدایی خشک و گرفته گفت:
+پس... مرگ مادرمم زیر سر پدرم بود.
بلا سرشو پایین انداخت. چند ثانیه سکوت، بعد با احتیاط پرسید:
*«می‌خوای چیکار کنی؟»
ات سرشو بالا آورد. نگاهش برّنده‌تر از همیشه بود.
+فعلاً هیچی...
(نفسش رو بیرون داد)
+هنوز مدارک کافی برای همه‌ی کثافت‌کاری‌های اون عوضی نداریم.
صداش آرام بود ولی زیرش یه خشم عمیق می‌جوشید، مثل آتیش زیر خاکستر.
ات تکیه داد روی مبل چرمی، چشم‌هاشو بست. سکوت سنگین شد. بلا هم نشست کنارش، چند لحظه فقط نگاهش کرد و گفت:*«می‌خوای یه‌ذره حالتو عوض کنم؟»
ات بدون باز کردن چشم گفت:
+امتحان کن.
بلا لبخند شیطنت‌آمیزش رو زد.
*«خب از اون آقای خوش‌تیپه چه خبر؟»
ات یه چشمشو باز کرد، خیره و بی‌حوصله:
+کدوم؟
بلا ابرو بالا انداخت:
*«جونگ‌کوک دیگه، احمق. همون که یه نگاهش نصف دخترای شهر رو از هوش می‌بره!»
چشم‌های ات یه‌هو باز شد. سکوت، بعد صدای صندلی که عقب کشیده شد.
+لعنتی… یادم رفته بود! امروز پروژه‌ش تموم می‌شه!
بلا از جا پرید:
*«چی؟!»
اما ات دیگه داشت کیفش رو برمی‌داشت، موهاش کمی روی پیشونیش ریخته بود، اون جدیت همیشگی توی نگاهش برگشته بود، اما یه هیجان نامعمول زیر پوستش موج می‌زد.
+بعداً دوباره میام دیدنت. فعلاً باید برم… پیش آقای خوابالو.
در بسته شد، و صدای پاشنه کفش‌هاش توی راهرو پیچید.
بلا چند ثانیه به در بسته خیره موند، بعد زیر لب گفت:
*«پشمام... الان برای یه مرد انقدر عجله کرد؟ پشمام.»
دیدگاه ها (۸)

p14بوی چوب گیاه ها هنوز زیر بینی حس میشد. نورهای که برای روش...

p15باد خنکی از روی آب می‌وزید و چراغ‌های زرد روی سطح رود سِن...

P12صدای بسته شدن درِ بزرگ سالن، سکوت کوتاهی میان جمع انداخت....

p11صدای کفشای ات رو سنگ مرمر راهرو می‌پیچه. گوشی رو به گوشش ...

پارت ۱۶۳

پارت ۱۶۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط