p16
ات، کوک رو به هتل رسونده بود و حالا به سمت عمارت بزرگ راه افتاده بود.
ماشینش رو توی حیاط پارک کرد.
باد سردی از لابهلای درختهای کهن باغ رد میشد؛ چراغهای قدیمی با نور زرد و لرزونشون فقط نصف مسیر رو روشن میکردند.
ات ،با همان کتوشلواری که از صبح تنش بود ، از ماشین پیاده شد. چهرهاش خسته، اما همچنان مصمم. صدای کفشهایش روی سنگهای مرطوب حیاط پخش میشد.
وقتی وارد لابی شد، بوی چوب قدیمی و شراب کهنه، مثل مشتی از گذشته، صاف کوبیده شد توی صورتش.
صدای فریادها، شیشههای شکسته… گریهها…
چیزهایی که هرگز واقعاً از ذهنش بیرون نرفته بودند.
داشت به سمت پلهها قدم میذاشت که ناگهان صدایی آرام از پشت سر گفت:
*خانم ات…!
ایستاد. برگشت.
پیرمردی با موهای نقرهای و کت خاکستری آنجا ایستاده بود؛ چشمایش همان مهربانی همیشهگی داشت.
مارسل — دستیار قدیمی پدربزرگ.
*پدربزرگتون منتظر شما هستن… توی اتاقشون.
ات بدون هیچ تغییر احساسی، فقط سری تکان داد.
اما قبل از اینکه از کنار مارسل رد شود، او دوباره گفت:
*خانم ات… حالتون خوبه؟ بهنظر… خسته میاین.
ات برای یک لحظه نگاش کرد؛ نگاهش نرمتر شد، فقط همان یک ثانیه.
+روز شلوغی بود. ممنون که پرسیدی.
و بدون لبخند از پلهها بالا رفت.
مارسل همانجا ماند، به رد پاهای ات روی فرش قرمز نگاه کرد…
و یاد ۴ سالگیاش افتاد؛ وقتی با گریه، با بدن کبود، پشت در پنهان میشد…
وقتی خودش یواشکی زخمهاش رو میبست و براش خوراکی میآورد.
اما هر کاری هم میکرد، همیشه زیر فرمان پدر ات بود.
ات جلوی در بزرگ و مشکیرنگ اتاق ایستاد.
تقهای آرام زد.
صدای خسته و کمی لرزون — خیلی آشناتر از چیزی که دوست داشت — گفت:
*بیا داخل.
ات در را باز کرد، لبخندی مصنوعی روی لب گذاشت و آهسته وارد شد.
+سلام. چرا نخوابیدین؟
پدربزرگ نگاهی کوتاه به او انداخت و گفت:
*باید خودم پروندههارو بهت میدادم. بردار… روی تختن.
ات جلو رفت و پوشه مشکی رو از روی تخت برداشت.
پدربزرگ ادامه داد:
*نتیجههارو دیدم. مه از جلسه راضی بودن. داری خوب پیش میری.
ات مستقیم توی چشماش نگاه کرد — بیحس، بیمنظور — و فقط سری تکان داد.
+ممنون. کار دیگهای ندارین؟
*نه… برو.
ات به سمت در رفت.
اما قبل از اینکه بیرون بره، صدای پدربزرگ دوباره متوقفش کرد:
*بیشتر مراقب خودت باش. الان که تو چشمی… خیلیا میخوان نابودت کنن.
ات ایستاد.
با خودش فکر کرد: نابودم کنن؟ مگه چیزی ازم مونده که بخوان نابودش کنن؟
چشماش رو محکم بست و دوباره باز کرد.
هیچ حرفی نزد. فقط از اتاق خارج شد.
ات، کوک رو به هتل رسونده بود و حالا به سمت عمارت بزرگ راه افتاده بود.
ماشینش رو توی حیاط پارک کرد.
باد سردی از لابهلای درختهای کهن باغ رد میشد؛ چراغهای قدیمی با نور زرد و لرزونشون فقط نصف مسیر رو روشن میکردند.
ات ،با همان کتوشلواری که از صبح تنش بود ، از ماشین پیاده شد. چهرهاش خسته، اما همچنان مصمم. صدای کفشهایش روی سنگهای مرطوب حیاط پخش میشد.
وقتی وارد لابی شد، بوی چوب قدیمی و شراب کهنه، مثل مشتی از گذشته، صاف کوبیده شد توی صورتش.
صدای فریادها، شیشههای شکسته… گریهها…
چیزهایی که هرگز واقعاً از ذهنش بیرون نرفته بودند.
داشت به سمت پلهها قدم میذاشت که ناگهان صدایی آرام از پشت سر گفت:
*خانم ات…!
ایستاد. برگشت.
پیرمردی با موهای نقرهای و کت خاکستری آنجا ایستاده بود؛ چشمایش همان مهربانی همیشهگی داشت.
مارسل — دستیار قدیمی پدربزرگ.
*پدربزرگتون منتظر شما هستن… توی اتاقشون.
ات بدون هیچ تغییر احساسی، فقط سری تکان داد.
اما قبل از اینکه از کنار مارسل رد شود، او دوباره گفت:
*خانم ات… حالتون خوبه؟ بهنظر… خسته میاین.
ات برای یک لحظه نگاش کرد؛ نگاهش نرمتر شد، فقط همان یک ثانیه.
+روز شلوغی بود. ممنون که پرسیدی.
و بدون لبخند از پلهها بالا رفت.
مارسل همانجا ماند، به رد پاهای ات روی فرش قرمز نگاه کرد…
و یاد ۴ سالگیاش افتاد؛ وقتی با گریه، با بدن کبود، پشت در پنهان میشد…
وقتی خودش یواشکی زخمهاش رو میبست و براش خوراکی میآورد.
اما هر کاری هم میکرد، همیشه زیر فرمان پدر ات بود.
ات جلوی در بزرگ و مشکیرنگ اتاق ایستاد.
تقهای آرام زد.
صدای خسته و کمی لرزون — خیلی آشناتر از چیزی که دوست داشت — گفت:
*بیا داخل.
ات در را باز کرد، لبخندی مصنوعی روی لب گذاشت و آهسته وارد شد.
+سلام. چرا نخوابیدین؟
پدربزرگ نگاهی کوتاه به او انداخت و گفت:
*باید خودم پروندههارو بهت میدادم. بردار… روی تختن.
ات جلو رفت و پوشه مشکی رو از روی تخت برداشت.
پدربزرگ ادامه داد:
*نتیجههارو دیدم. مه از جلسه راضی بودن. داری خوب پیش میری.
ات مستقیم توی چشماش نگاه کرد — بیحس، بیمنظور — و فقط سری تکان داد.
+ممنون. کار دیگهای ندارین؟
*نه… برو.
ات به سمت در رفت.
اما قبل از اینکه بیرون بره، صدای پدربزرگ دوباره متوقفش کرد:
*بیشتر مراقب خودت باش. الان که تو چشمی… خیلیا میخوان نابودت کنن.
ات ایستاد.
با خودش فکر کرد: نابودم کنن؟ مگه چیزی ازم مونده که بخوان نابودش کنن؟
چشماش رو محکم بست و دوباره باز کرد.
هیچ حرفی نزد. فقط از اتاق خارج شد.
- ۳۰۱
- ۱۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط