برای او part : 24
ویولنت نمیدانست که او درباره ی خوشحالی صحبت میکند یا حلقه در هر دو صورت به این فکر افتاده بود که دو سال آینده قرار نبود به آن سختی ای باشد که او در ابتدا آن را تصور میکرد
⋆┈⋆┈⋆┈⋆┈⋆┈⋆┈⋆
کریسی هنگامی که کارش بار دیگر با مشکل مواجه شد پرسید : = چرا این کامواها از من بدشون میاد ؟
ویولنت سعی میکرد که به اشفتگی دوست خود نخندد کریسی در کلاسهای بافندگی واقعا تمام تلاش خود را میکرد اما به نظر همیشه به مشکل برخورد میکرد
کریسی میل بافتنی خود را بالا گرفت و نخ زنده از یکی از آنها در آمد با حالتی هم نا امید و هم در حال خنده پرسید
= کجای کارم اشتباهه ؟
ریچل به سمتش خم شد و دست خود را بر روی رجهای ناهموار کشید و گفت
÷ حتی طرح اولیت هم درست نیست . بدش من . بیا از اول شروع کنیم و ببینیم که میتونیم کاری کنیم درست شه
کریسی میل هایش را به دست ریچل داد و او هم همه ی رج هایش را از هم باز کرد
ویولنت با دقت با میله ی بافتنی خود کار میکرد و توجه میکرد که الگو را حفظ کند این اولین هفته از کلاسهای اینترمدیت آنها بود. آنها از سر انداختن ساده و درست کردن شال به مرحله ی درست کردن لباس کشباف رسیده بودند
ریچل گفت : ÷ حالا خودت ادامه بده و بر بازوی کریسی خم شد چند تا سر میخوای بندازی ؟
کریسی به الگوی خود نگریست = ۲۵ تا
او با زحمت تلاش کرد و هنگامی که توانست ردیف اول را تمام کند، لبخند زد
ریچل گفت خیلی بهتر شد و با این حرف خود کریسی را بیشتر خوشحال کرد
ویولنت به آنها نگاه کرد و توجه کرد که موهای تیره ی ریچل و موهای فر طلایی کریسی چقدر با یکدیگر متفاوت است با تمامی اتفاقاتی که در زندگیش در حال رخ دادن بود تقریبا تصمیم گرفته بود که این کلاس را برندارد اما حالا که با دوستانش آنجا بود خوشحال بود که به کلاس آمده
او ۴ ماه پیش با کریسی و ریچل اشنا شده بود زمانی که هر سه ی آنها برای اولین بار به این کلاس آمده بودند ریچل بافندگی را هنگامی که نوجوان بود یاد گرفته بود اما خیلی وقت بود که دست به میله های بافندگی نزده بود کریسی و ویولنت هر دو کاملا تازه کار بودند و شانس با آنها یار بود که ریچل بر سر میز آنها نشسته و در اولین جلسه ی کلاس به آنها کمک کرده بود
و مدتی پس از آن آنها بعد از کلاس با هم بیرون میرفتند تا با هم شام بخورند درست مانند این شب ویولنت صبر کرد تا آنها در رستوران کوچکی که در انتهای یک مرکز خرید بود بنشینند و سفارش دهند بعد شروع به صحبت کرد
+ یه چیزی هست که میخوام بهتون بگم
بلافاصله ریچل و کریسی به او نگریستند کریسی گفت
= یه کم کم حرف شده بودی نمیدونستم اتفاقی افتاده یا نه ، حالت خوبه ؟
ویولنت سر خود را تکان داد. او با مادر و خواهرانش نزدیک و صمیمی بود اما گاهی دوست داشت با کسانی غیر از خانواده اش رابطه داشته و با انها صحبت کند و با اینکه باید درباره ی حاملگی و ازدواجش با والدینش صحبت میکرد گفتن این مسائل به دوستانش انچنان ترسناک به نظر نمی آمد.
+ من قراره بچه دار بشم
دوستانش به او خیره شدند
ریچل گفت : ÷ امشب نه وگرنه زودی بگو که چون خیلی گشنمه زودتر غذام رو تموم کنم
ویولنت خندید : + نه امشب در حدود ۸ ماه دیگه
چشمان سبز کریسی گشاد شد
= جیمی پدرشه، مگه نه ؟
دستانش را بالا آورد و بازوی ویولنت را لمس کرد
= تازه در حدود ۴ هفته ی پیش فهمیدی که جیمی مرده و حالا تو حامله ای ؟ حالت خوبه؟ ترسیدی؟ من یکی که وحشت میکردم
سلام به همگی اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت کنید حتما روح نباشید لطفا حمایت کنید
⋆┈⋆┈⋆┈⋆┈⋆┈⋆┈⋆
کریسی هنگامی که کارش بار دیگر با مشکل مواجه شد پرسید : = چرا این کامواها از من بدشون میاد ؟
ویولنت سعی میکرد که به اشفتگی دوست خود نخندد کریسی در کلاسهای بافندگی واقعا تمام تلاش خود را میکرد اما به نظر همیشه به مشکل برخورد میکرد
کریسی میل بافتنی خود را بالا گرفت و نخ زنده از یکی از آنها در آمد با حالتی هم نا امید و هم در حال خنده پرسید
= کجای کارم اشتباهه ؟
ریچل به سمتش خم شد و دست خود را بر روی رجهای ناهموار کشید و گفت
÷ حتی طرح اولیت هم درست نیست . بدش من . بیا از اول شروع کنیم و ببینیم که میتونیم کاری کنیم درست شه
کریسی میل هایش را به دست ریچل داد و او هم همه ی رج هایش را از هم باز کرد
ویولنت با دقت با میله ی بافتنی خود کار میکرد و توجه میکرد که الگو را حفظ کند این اولین هفته از کلاسهای اینترمدیت آنها بود. آنها از سر انداختن ساده و درست کردن شال به مرحله ی درست کردن لباس کشباف رسیده بودند
ریچل گفت : ÷ حالا خودت ادامه بده و بر بازوی کریسی خم شد چند تا سر میخوای بندازی ؟
کریسی به الگوی خود نگریست = ۲۵ تا
او با زحمت تلاش کرد و هنگامی که توانست ردیف اول را تمام کند، لبخند زد
ریچل گفت خیلی بهتر شد و با این حرف خود کریسی را بیشتر خوشحال کرد
ویولنت به آنها نگاه کرد و توجه کرد که موهای تیره ی ریچل و موهای فر طلایی کریسی چقدر با یکدیگر متفاوت است با تمامی اتفاقاتی که در زندگیش در حال رخ دادن بود تقریبا تصمیم گرفته بود که این کلاس را برندارد اما حالا که با دوستانش آنجا بود خوشحال بود که به کلاس آمده
او ۴ ماه پیش با کریسی و ریچل اشنا شده بود زمانی که هر سه ی آنها برای اولین بار به این کلاس آمده بودند ریچل بافندگی را هنگامی که نوجوان بود یاد گرفته بود اما خیلی وقت بود که دست به میله های بافندگی نزده بود کریسی و ویولنت هر دو کاملا تازه کار بودند و شانس با آنها یار بود که ریچل بر سر میز آنها نشسته و در اولین جلسه ی کلاس به آنها کمک کرده بود
و مدتی پس از آن آنها بعد از کلاس با هم بیرون میرفتند تا با هم شام بخورند درست مانند این شب ویولنت صبر کرد تا آنها در رستوران کوچکی که در انتهای یک مرکز خرید بود بنشینند و سفارش دهند بعد شروع به صحبت کرد
+ یه چیزی هست که میخوام بهتون بگم
بلافاصله ریچل و کریسی به او نگریستند کریسی گفت
= یه کم کم حرف شده بودی نمیدونستم اتفاقی افتاده یا نه ، حالت خوبه ؟
ویولنت سر خود را تکان داد. او با مادر و خواهرانش نزدیک و صمیمی بود اما گاهی دوست داشت با کسانی غیر از خانواده اش رابطه داشته و با انها صحبت کند و با اینکه باید درباره ی حاملگی و ازدواجش با والدینش صحبت میکرد گفتن این مسائل به دوستانش انچنان ترسناک به نظر نمی آمد.
+ من قراره بچه دار بشم
دوستانش به او خیره شدند
ریچل گفت : ÷ امشب نه وگرنه زودی بگو که چون خیلی گشنمه زودتر غذام رو تموم کنم
ویولنت خندید : + نه امشب در حدود ۸ ماه دیگه
چشمان سبز کریسی گشاد شد
= جیمی پدرشه، مگه نه ؟
دستانش را بالا آورد و بازوی ویولنت را لمس کرد
= تازه در حدود ۴ هفته ی پیش فهمیدی که جیمی مرده و حالا تو حامله ای ؟ حالت خوبه؟ ترسیدی؟ من یکی که وحشت میکردم
سلام به همگی اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت کنید حتما روح نباشید لطفا حمایت کنید
- ۵.۲k
- ۱۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط