#Gentlemans_husband
#season_Third
#part_276


+میشه بریم پیش بقیه؟ حالم خوب نیست

نگران بهم زل زدو بازومو گرفت

_ چطور حالت خوب نیست؟
+نمیدونم سرگیجه و حالت تهوع دارم

سری تکون داد و باشه ای زمزمه کرد
رو به بچها گفت

_خب دیگه پیاده روی بسه بیاین برگردیم

بچها هم خداروشکر زودی قبول کردنو قرار شد برگردیم
توی راه فقط بازوی جونگکوک رو چسبیده بودم تا بتونم تعادل خودمو حفظ کنم
از این اتفاق یهویی حسابی شاکی بودم
از پوف های پی در پی ونگاهای جونگکوکی نگرانی میبارید.
وقتی رسیدیم پیش بقیه با دیدن اشخاصی که بهشون اضافه شده بود مغزم سوت کشید
این شارلاتانا اینجا چه غلـ طی میکنن!
به کل، سر گیجم از یادم رفته بودو فشار حضور اینا داشت منو قورتم میداد!

سمتشون رفتیم
بقیه هم انگار دست کمی از من نداشتن چون هیچکس با لبخند بهشون نگاه نمیکرد.. همه با یه تنفرو حس بدی بهشون زل زده بودن.. جز یکی از عمه های جونگکوک..
لینا با پوزخند رومخی از روی زمین بلند شدو سمت ما اومد

_اوه سلام پسر دایی و سلام دختر دایی های گل!

همه به اجبار سلامی دادن
ولی من به خودم زحمت ندادم که حتی سر تکون بدم
با نفرت بهش زل زده بودم
نیم نگاهی بهم انداخت
مرموزانه خندید سمتم اومد
دستشو جلو اورد و رو بهم گفت

_واسه اتفاقات چند وقت اخیر متاسفم
امیدوارم بتونیم فراموششون کنیم!

فراموش کنم؟
بیا برو بچه گو.زو
بدون اینکه به دست دراز شدش توجهی کنم متقابل لبخندی زدم

+فراموش کنم؟ چیو؟
عزیزم من همچین چیزای پشت پا افتاده ای رو حتی لحظه ای بهشون فکر نمیکنم

چهرش جمع شدو دستشو عقب کشید

_که اینطور

235 لایک
دیدگاه ها (۵)

#Gentlemans_husband#season_Third#part_277پوزخندی زدم و دستمو...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_278النا که انگار فهمید...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_275+برو بینیم بابا ترس...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_274گیج داشت به درختا ن...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_258قشنگ شاخ دراورده بو...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_213خمیازه ای کشیدم و سمت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط