Gentlemanshusband
#Gentlemans_husband
#season_Third
#part_278
النا که انگار فهمیده بود قضیه زیادی جدیه چیزی نگفتو سری تکون داد.
نگاهی به لینا انداختم
چند قدمی جونگکوک ایستاده بود وداشت با نیش باز بهش نگاه میکرد
دلم میخواست بلند شمو گیساشو بگیرم ولی حیف که حالم اصلا خوب نبود..
رو به وونا گفتم
+چطوریه که اینا اومدن؟
_چمیدونم بابا.. فشاریم کردن بدجور
شونه ای بالا انداختم و به ماساژ دادن شقیقه هام پرداختم
زیاد نگذشته بود که وونا با ذوق خاصی کوبید به بازوم
_واییی هلــن!!!!!
+ چته تو؟
_میدونی چیه؟
+نه!
_ینی بهت نگفتم
پوکر فیس نگاهش کردم که باعث شد دست از مسخره بازی برداره
_یونگی میخواد بیاد خواستگاریم!
+چییی؟؟؟ جدیی؟
ناز خندید
_اره پس چی...
+بگو ببینم چطوری شد این تصمیمو گرفتین؟
_ چند روز پیش مامانم هی بهم شک میکرد میگفت کی ترو میبره اینور اونور
خلاصه هروز کلی سوال پیچم میکرد
ولی با کمک خواهرم یکم قانعش میکردیم
یبار خواهرم بهم گفت که نمیتونیم زیاد این موضوع رو مخفی کنیم و باید سری یه فکری بکنیم
خواستم با یونگی صحبت کنم ولی چند روز پیش خودش گفت میخاد با خانوادش صحبت میکنن بیان خواستگاری.
وقتی خانواده یونگی قبول کردن
یونگی اومد دنبالم که بریم بیرونو ببینیم واقعا میخوایم زندگی مشترکی باهم داشته باشیم یا نه..که همونجا مامانم مچمون رو گرفت
دم در وقتی داشتم سوار ماشین میشدم!
بر خلاف تصورم وقتی همه چیو براش تعریف کردم خیلی از یونگی استقبال کردو اونو برد خونه
یرنگی بیچاره شاخ دراورده بود
و حقیقتش رو بخوای از رفتار مامان ناراحت شدم
حالا یکی ندونه فکر میکنه ترشیدم که اینقدر از یونگی استقبال کرد
یکم که جدی تر شد با بابام هم در ارتباط گذاشتیم و قرار شد در اولین فرصت بیان خواستگاری
تمام مدت داشتم با دقت به حرفاش گوش میدادم
وقتی تموم شد چشم غره نثارش کردم و زدم روی شونش
+ تو الان باید اینارو بهم بگی اره؟
_ببخشید یادم رفت
لبخندی زدمو بغـ.لش کردم
+خیلی برات خوشحالم وونا
235 لایک
#season_Third
#part_278
النا که انگار فهمیده بود قضیه زیادی جدیه چیزی نگفتو سری تکون داد.
نگاهی به لینا انداختم
چند قدمی جونگکوک ایستاده بود وداشت با نیش باز بهش نگاه میکرد
دلم میخواست بلند شمو گیساشو بگیرم ولی حیف که حالم اصلا خوب نبود..
رو به وونا گفتم
+چطوریه که اینا اومدن؟
_چمیدونم بابا.. فشاریم کردن بدجور
شونه ای بالا انداختم و به ماساژ دادن شقیقه هام پرداختم
زیاد نگذشته بود که وونا با ذوق خاصی کوبید به بازوم
_واییی هلــن!!!!!
+ چته تو؟
_میدونی چیه؟
+نه!
_ینی بهت نگفتم
پوکر فیس نگاهش کردم که باعث شد دست از مسخره بازی برداره
_یونگی میخواد بیاد خواستگاریم!
+چییی؟؟؟ جدیی؟
ناز خندید
_اره پس چی...
+بگو ببینم چطوری شد این تصمیمو گرفتین؟
_ چند روز پیش مامانم هی بهم شک میکرد میگفت کی ترو میبره اینور اونور
خلاصه هروز کلی سوال پیچم میکرد
ولی با کمک خواهرم یکم قانعش میکردیم
یبار خواهرم بهم گفت که نمیتونیم زیاد این موضوع رو مخفی کنیم و باید سری یه فکری بکنیم
خواستم با یونگی صحبت کنم ولی چند روز پیش خودش گفت میخاد با خانوادش صحبت میکنن بیان خواستگاری.
وقتی خانواده یونگی قبول کردن
یونگی اومد دنبالم که بریم بیرونو ببینیم واقعا میخوایم زندگی مشترکی باهم داشته باشیم یا نه..که همونجا مامانم مچمون رو گرفت
دم در وقتی داشتم سوار ماشین میشدم!
بر خلاف تصورم وقتی همه چیو براش تعریف کردم خیلی از یونگی استقبال کردو اونو برد خونه
یرنگی بیچاره شاخ دراورده بود
و حقیقتش رو بخوای از رفتار مامان ناراحت شدم
حالا یکی ندونه فکر میکنه ترشیدم که اینقدر از یونگی استقبال کرد
یکم که جدی تر شد با بابام هم در ارتباط گذاشتیم و قرار شد در اولین فرصت بیان خواستگاری
تمام مدت داشتم با دقت به حرفاش گوش میدادم
وقتی تموم شد چشم غره نثارش کردم و زدم روی شونش
+ تو الان باید اینارو بهم بگی اره؟
_ببخشید یادم رفت
لبخندی زدمو بغـ.لش کردم
+خیلی برات خوشحالم وونا
235 لایک
- ۱۲.۰k
- ۰۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط