#Gentlemans_husband
#season_Third
#part_277
پوزخندی زدم و دستمو محکم تر دور بازوی جونگکوک چفت کردم
جونگکوک خم شدو با اون صدای بم و مردونش توی گوشم گفت
_ اووو چه خانومی دارم من
توی گوشش پچ زدم
+کجاشو دیدی؟
_اروم برون... لطفا.. مادرم خیلی بهم سفارش کرد و روی اسم خودش قسمم داد چیزی بهشون نگم.. وگر نه که الان دلم میخواد سرشون رو تو کف این سنگ ریزه ها بکوبم.
پوفی کشیدم و باشه ای گفتم.
سمت بقیه رفتیم
بعد اومدن این احـ/مقا جو خانوادگی بهم ریخته بود
به دور از چشم غره های عمه بزرگ
با همون در..د خفیف سرم نشستم روی زیر پایی که پهن کرده بودن
مادر جون از حضور عمه بزرگ ناراحت به نظر میرسید.. اما به روی خودش نمیاورد
پدرجون هم توی سکوت کنار اقایون نشسته بود
وونا سمتم اومد و کنارم نشست
_چی شده دورت بگردم؟
+وونا از د.رد دارم پس میوفتم
_وایییی.. چرا؟
+نمیدونم حالم اصلا خوب نیست سرم گیج میره و حالت تهوع دارم
_نکنه...
+چی؟
_نکنه حامـ..له ای!!
با حرفش خندم گرفت
چی میگفت؟
بیچاره وونا چه فکرا که نکرده..
با اطمینان لبخندی زدم
+نبابا مگه کشکه؟ بچه کجا بود
_وااای خداجووون دارم خاله میشم
+الکی ذوق نکن
_خفه شو بابا...باید برم براش لباس بخرم.
عصبی دندون قرچه ای کردم و جوریکه فقط خودش بشنوه گفتم
+ما هنوز هیچ گونه رابـ..طه جنـ..سی باهم برقرار نکردیم وونا!
با شنیدن جملم انگار برق بهش وصل کرده باشن
' چی' بلندی گفت
+یواش چته تو
_لیلی دروغ نگو یعنی چی که..
دستمو گذاشتم جلوی دهنش
+یواش نباید کسی بفهمه عه
نفس عمیقی کشید و باشه ای گفت
_لیلی منظورتو اصلا متوجه نمیشم تو.. تو الان چندین ماهه داری باهاش زندگی میکنی بعد..
با شنیدن حرفاش بغض عجیبی به سمتم هجوم میاوردو اذیتم میکرد
لبخند تلخی زدم
+حالم خوب نیست وونا بعدا صحبت میکنیم
235 لایک
#season_Third
#part_277
پوزخندی زدم و دستمو محکم تر دور بازوی جونگکوک چفت کردم
جونگکوک خم شدو با اون صدای بم و مردونش توی گوشم گفت
_ اووو چه خانومی دارم من
توی گوشش پچ زدم
+کجاشو دیدی؟
_اروم برون... لطفا.. مادرم خیلی بهم سفارش کرد و روی اسم خودش قسمم داد چیزی بهشون نگم.. وگر نه که الان دلم میخواد سرشون رو تو کف این سنگ ریزه ها بکوبم.
پوفی کشیدم و باشه ای گفتم.
سمت بقیه رفتیم
بعد اومدن این احـ/مقا جو خانوادگی بهم ریخته بود
به دور از چشم غره های عمه بزرگ
با همون در..د خفیف سرم نشستم روی زیر پایی که پهن کرده بودن
مادر جون از حضور عمه بزرگ ناراحت به نظر میرسید.. اما به روی خودش نمیاورد
پدرجون هم توی سکوت کنار اقایون نشسته بود
وونا سمتم اومد و کنارم نشست
_چی شده دورت بگردم؟
+وونا از د.رد دارم پس میوفتم
_وایییی.. چرا؟
+نمیدونم حالم اصلا خوب نیست سرم گیج میره و حالت تهوع دارم
_نکنه...
+چی؟
_نکنه حامـ..له ای!!
با حرفش خندم گرفت
چی میگفت؟
بیچاره وونا چه فکرا که نکرده..
با اطمینان لبخندی زدم
+نبابا مگه کشکه؟ بچه کجا بود
_وااای خداجووون دارم خاله میشم
+الکی ذوق نکن
_خفه شو بابا...باید برم براش لباس بخرم.
عصبی دندون قرچه ای کردم و جوریکه فقط خودش بشنوه گفتم
+ما هنوز هیچ گونه رابـ..طه جنـ..سی باهم برقرار نکردیم وونا!
با شنیدن جملم انگار برق بهش وصل کرده باشن
' چی' بلندی گفت
+یواش چته تو
_لیلی دروغ نگو یعنی چی که..
دستمو گذاشتم جلوی دهنش
+یواش نباید کسی بفهمه عه
نفس عمیقی کشید و باشه ای گفت
_لیلی منظورتو اصلا متوجه نمیشم تو.. تو الان چندین ماهه داری باهاش زندگی میکنی بعد..
با شنیدن حرفاش بغض عجیبی به سمتم هجوم میاوردو اذیتم میکرد
لبخند تلخی زدم
+حالم خوب نیست وونا بعدا صحبت میکنیم
235 لایک
- ۱۰.۸k
- ۰۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط