p
p6
بعد از ناهار، فضا سبکتر شد. چند تا از بچهها دوباره افتادن دنبال سگای حیاط، چند نفر هم زیر درختا قهوه میخوردن و بلند بلند میخندیدن. ات مشغول جمعوجور کردن لیوانش بود که صدای پدربزرگ بلند شد:
ات، باغو به مهمونمون نشون بده. حیفه بیاد و چیزی ازش نبینه.
ات یه لحظه مکث کرد. نگاه کوتاهی به پدربزرگ انداخت،خود ات با این باغ نا اشنا غریبه بود. ولی لبخند کمرنگی زد و سرشو به نشونهی تأیید تکون داد. کوک هم سریع از جاش بلند شد، انگار دنبال همین فرصت بود.
باهم راه افتادن سمت راهروی باغ. سکوت اولشون سنگین بود، فقط صدای کفشا روی سنگفرش مرطوب شنیده میشد. بادی که از لابهلای درختا رد میشد، بوی خاک و سبزی رو میآورد.
کوک دستاشو تو جیب شلوارش گذاشته بود و نگاهشو روی شاخههای بلند میچرخوند. کمکم گفت:
_ اینجا… خیلی سبزه و قشنگ.
ات سرشو کمی چرخوند و با لحنی ساده جواب داد:
+سبز بودن همیشه دلیل قشنگ بودن نیست.
کوک بهش نگاه کرد، اما چیزی نگفت. انگار فهمید که این یه جملهی ساده نبود و بهتره سکوت کنه.
راه باریک باغو گرفتنو جلو رفتن، تا رسیدن به در پشتی. همون در قدیمی که رنگش رفته بود و لولاهاش زنگ زده بودن. ات به چارچوب در تکیه داد، نفسشو آهسته بیرون داد. کوک هم چند قدم اونطرفتر ایستاد، ولی بعد کمکم نزدیکتر اومد و خودش رو به همون در تکیه داد.
یه لحظه فقط صدای پرندهها و خشخش برگا بود. کوک نگاهشو به زمین دوخته بود، با نوک کفشش خط میکشید روی خاک. ات هم بیحرکت بود، فقط نگاهشو به باغ دوخته بود، انگار هزار تا تصویر ناخوشایند جلو چشمش رد میشد.
کوک آهسته گفت:
_ خیلی ساکتی…
ات بدون اینکه بهش نگاه کنه، لبخند کجی زد:
+بعضی وقتا سکوت از حرف زدن راحتتره.
کوک هم لبخند خیلی ریزی زد، همونطور که نگاهشو دوباره برد سمت باغ.
ادامش در پست بعدی
بعد از ناهار، فضا سبکتر شد. چند تا از بچهها دوباره افتادن دنبال سگای حیاط، چند نفر هم زیر درختا قهوه میخوردن و بلند بلند میخندیدن. ات مشغول جمعوجور کردن لیوانش بود که صدای پدربزرگ بلند شد:
ات، باغو به مهمونمون نشون بده. حیفه بیاد و چیزی ازش نبینه.
ات یه لحظه مکث کرد. نگاه کوتاهی به پدربزرگ انداخت،خود ات با این باغ نا اشنا غریبه بود. ولی لبخند کمرنگی زد و سرشو به نشونهی تأیید تکون داد. کوک هم سریع از جاش بلند شد، انگار دنبال همین فرصت بود.
باهم راه افتادن سمت راهروی باغ. سکوت اولشون سنگین بود، فقط صدای کفشا روی سنگفرش مرطوب شنیده میشد. بادی که از لابهلای درختا رد میشد، بوی خاک و سبزی رو میآورد.
کوک دستاشو تو جیب شلوارش گذاشته بود و نگاهشو روی شاخههای بلند میچرخوند. کمکم گفت:
_ اینجا… خیلی سبزه و قشنگ.
ات سرشو کمی چرخوند و با لحنی ساده جواب داد:
+سبز بودن همیشه دلیل قشنگ بودن نیست.
کوک بهش نگاه کرد، اما چیزی نگفت. انگار فهمید که این یه جملهی ساده نبود و بهتره سکوت کنه.
راه باریک باغو گرفتنو جلو رفتن، تا رسیدن به در پشتی. همون در قدیمی که رنگش رفته بود و لولاهاش زنگ زده بودن. ات به چارچوب در تکیه داد، نفسشو آهسته بیرون داد. کوک هم چند قدم اونطرفتر ایستاد، ولی بعد کمکم نزدیکتر اومد و خودش رو به همون در تکیه داد.
یه لحظه فقط صدای پرندهها و خشخش برگا بود. کوک نگاهشو به زمین دوخته بود، با نوک کفشش خط میکشید روی خاک. ات هم بیحرکت بود، فقط نگاهشو به باغ دوخته بود، انگار هزار تا تصویر ناخوشایند جلو چشمش رد میشد.
کوک آهسته گفت:
_ خیلی ساکتی…
ات بدون اینکه بهش نگاه کنه، لبخند کجی زد:
+بعضی وقتا سکوت از حرف زدن راحتتره.
کوک هم لبخند خیلی ریزی زد، همونطور که نگاهشو دوباره برد سمت باغ.
ادامش در پست بعدی
- ۲.۷k
- ۲۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط