p
p5
سفره پر بود از ظرفای رنگی، از خورشهای سنتی گرفته تا سالادای خوشرنگ. همه مشغول بودن که دخترعموی بزرگ با نگاهی از سر تا پا کردن ات گفت:
* لباست قشنگه… هرچند برای جمع خانوادگی زیادی رسمی به نظر میاد. البته تقصیری نداری، چون زیاد کنارمون نبودی، کسی نبود بهت یاد بده چه وقت چه لباسی مناسبه.
چند نفر با خندهی الکی همراهیش کردن. کوک سرشو کمی پایین انداخت، اما اخمش پیدا بود.
ات آروم لیوانشو برداشت، جرعهای نوشید و بدون از دست دادن لبخندش گفت:
+خوشحالم که هنوزم سبک لباسم به چشم میاد. فکر کنم حضورم باعث شده مهمونیتون رنگ و لعاب بیشتری بگیره، نه؟
صدای خندهی بقیه بلند شد، اونقدر که دخترعمو خجالتزده شد و دیگه چیزی نگفت.
اما دخترعموهای دیگه ولکن نبودن. هر دوشون با هیجان به سمت کوک خم شدن، هی سوال میپرسیدن؛ از کار و برنامههاش گرفته تا اینکه "آیا تو کره راحت میتونی تنها باشی یا نه؟"
کوک مؤدبانه جواب میداد، اما نگاهش گهگاهی میلغزید سمت ات که ساکت و با لبخند نشسته بود درست کنارش، جوری که آرنجش به صندلی کوک نزدیک بود.
بالاخره یکیشون مستقیم پرسید:
*خب جونگکوک-شی، سنت کم نیست… تا حالا به فکر دوستدختر افتادی؟ اصلاً تایپت چه مدلیه؟
یه سکوت کوتاه شد. کوک اول با تعارف خندید، بعد ناخواسته نگاه سریعی به ات انداخت و گفت:
_ کسی که خاص باشه… پر از رمز و راز.
همه با تعجب برگشتن سمتش. قبل از اینکه دخترعموها چیزی دیگه بپرسن، ات آروم و محکم وسط حرف اونا اومد
+فکر نمیکنم لازمه انقدر وارد جزئیات زندگی شخصی مهمونمون بشین. ایشون برای دیدن خانوادهی ما اینجاست، نه پاسخ به کنجکاویهای بیجا.
صدای پدربزرگ که گفت درسته، فضا رو ساکت کرد. دخترعموها لبخند زورکی زدن و برگشتن سر غذا.
کوک اما همون لحظه یه لبخند کوتاه زد، و به ات نگاه درحالی که اتم داشت به کوک نگاه میکرد. لحظهای چشم تو چشم شدن بدون توجه به اینکه ادمایی اونجا هستن که دارن نگاهشون میکنن، ولی با پارس بلند یکی از سگ ها به خودشون اومدن.
چون خیلی دوستون دارم پارت 6 رو هم بدون شرط میزارم
سفره پر بود از ظرفای رنگی، از خورشهای سنتی گرفته تا سالادای خوشرنگ. همه مشغول بودن که دخترعموی بزرگ با نگاهی از سر تا پا کردن ات گفت:
* لباست قشنگه… هرچند برای جمع خانوادگی زیادی رسمی به نظر میاد. البته تقصیری نداری، چون زیاد کنارمون نبودی، کسی نبود بهت یاد بده چه وقت چه لباسی مناسبه.
چند نفر با خندهی الکی همراهیش کردن. کوک سرشو کمی پایین انداخت، اما اخمش پیدا بود.
ات آروم لیوانشو برداشت، جرعهای نوشید و بدون از دست دادن لبخندش گفت:
+خوشحالم که هنوزم سبک لباسم به چشم میاد. فکر کنم حضورم باعث شده مهمونیتون رنگ و لعاب بیشتری بگیره، نه؟
صدای خندهی بقیه بلند شد، اونقدر که دخترعمو خجالتزده شد و دیگه چیزی نگفت.
اما دخترعموهای دیگه ولکن نبودن. هر دوشون با هیجان به سمت کوک خم شدن، هی سوال میپرسیدن؛ از کار و برنامههاش گرفته تا اینکه "آیا تو کره راحت میتونی تنها باشی یا نه؟"
کوک مؤدبانه جواب میداد، اما نگاهش گهگاهی میلغزید سمت ات که ساکت و با لبخند نشسته بود درست کنارش، جوری که آرنجش به صندلی کوک نزدیک بود.
بالاخره یکیشون مستقیم پرسید:
*خب جونگکوک-شی، سنت کم نیست… تا حالا به فکر دوستدختر افتادی؟ اصلاً تایپت چه مدلیه؟
یه سکوت کوتاه شد. کوک اول با تعارف خندید، بعد ناخواسته نگاه سریعی به ات انداخت و گفت:
_ کسی که خاص باشه… پر از رمز و راز.
همه با تعجب برگشتن سمتش. قبل از اینکه دخترعموها چیزی دیگه بپرسن، ات آروم و محکم وسط حرف اونا اومد
+فکر نمیکنم لازمه انقدر وارد جزئیات زندگی شخصی مهمونمون بشین. ایشون برای دیدن خانوادهی ما اینجاست، نه پاسخ به کنجکاویهای بیجا.
صدای پدربزرگ که گفت درسته، فضا رو ساکت کرد. دخترعموها لبخند زورکی زدن و برگشتن سر غذا.
کوک اما همون لحظه یه لبخند کوتاه زد، و به ات نگاه درحالی که اتم داشت به کوک نگاه میکرد. لحظهای چشم تو چشم شدن بدون توجه به اینکه ادمایی اونجا هستن که دارن نگاهشون میکنن، ولی با پارس بلند یکی از سگ ها به خودشون اومدن.
چون خیلی دوستون دارم پارت 6 رو هم بدون شرط میزارم
- ۲.۱k
- ۲۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط