p
p4
هوای عمارت بزرگ لی پر بود از عطر غذاهای کرهای و فرانسوی. بوی نون تازه و خورشهای داغ با باد ملایمی زیر درخت پیر حیاط پخش شده بود. همه دور میز بلند جمع شده بودن، همون میزی که درست زیر شاخههای پر برگ گذاشته بودن و نور آفتاب از لابهلاش روی لیوانها و بشقابا میریخت.
بچهها گوشهی حیاط با سگای بزرگ و شیطون بازی میکردن. صدای خندههاشون با حرف زدن آروم بزرگترا قاطی میشد. یه سری هم مشغول نوشیدنی بودن و با شور و شوق از خاطرات قدیم میگفتن.
اون وسط، دو تا دخترعموی ات ولکن نبودن. هی میخواستن توجه کوک رو جلب کنن، با خندههای زورکی و سوالای پشت سر هم. کوک هم دیگه کم آورده بود و چسبیده بود به منیجرش، ولی چشمش هر چند دقیقه یه بار دنبال ات میگشت.
پدربزرگ خاندان، با اون چهرهی جدی و باابهتش، بالای میز نشسته بود. نگاهش سنگین بود، جوری که انگار همه رو زیر نظر داشت. یه طرفتر هم پسر دوست صمیمی قدیمیش کنار پدر ات ایستاده بودن.
پدر ات از در عمارت اومد بیرون، با لبخند گفت:
* بوی کیک پرتقالی همه رو دیوونه کرده بود. رفتم ببینم کار کیه؟ ات پخته!
عمه بزرگ سریع گفت:
* بهبه!
ولی دخترعمه بزرگ با لحن تمسخرآمیز زیر لب گفت:
*سم نریخته باشه توش…
اونقدر آروم گفت که کسی نشنید، جز کوک. ابروهاش رفت تو هم، اما چیزی نگفت. پدربزرگ که انگار فهمیده بود، با صدای محکم گفت:
*پسرم جونگکوک، دفعه بعد میخوام مطمئن باشم مادرت، پدرت، برادرت و عروستون رو هم بیاری.
منیجر حرفشو براش ترجمه کرد. کوک با یه لبخند مؤدبانه گفت:
_باعث افتخاره. حتماً دفعه بعد با خانوادم میام.
پیرمرد لبخند رضایت زد و گفت:
* خب، یکی ات رو صدا کنه بیاد که همه بریم سر سفره.
خدمتکار خواست بره دنبال ات، ولی کوک سریع پرید وسط و گفت:
_من میرم… سر راه صداش میکنم.
خدمتکار با تعجب مسیر سرویس بهداشتی رو نشون داد، اما کوک مستقیم پیچید سمت آشپزخونه. اون "بهونه دستشویی" فقط پوشش بود برای رسیدن به همون جایی که دلش میخواست.
پا گذاشت تو آشپزخونه و همونجا میخکوب شد. ات بود. با یه استایل متفاوت تر از دیشب، ولی همونقدر خاص. یه پیشبند روشن بسته بود، ملاقه دستش بود و داشت سوپ رو میچشید. موهای قهوهای موجدارشو شل پشت سر بسته بود، چند تار مو هم افتاده بود روی صورتش.
چشمش که به کوک افتاد، لبخند زد و گفت:
ادامش در کامنتا
تا پارت 5شرطی نداریم
هوای عمارت بزرگ لی پر بود از عطر غذاهای کرهای و فرانسوی. بوی نون تازه و خورشهای داغ با باد ملایمی زیر درخت پیر حیاط پخش شده بود. همه دور میز بلند جمع شده بودن، همون میزی که درست زیر شاخههای پر برگ گذاشته بودن و نور آفتاب از لابهلاش روی لیوانها و بشقابا میریخت.
بچهها گوشهی حیاط با سگای بزرگ و شیطون بازی میکردن. صدای خندههاشون با حرف زدن آروم بزرگترا قاطی میشد. یه سری هم مشغول نوشیدنی بودن و با شور و شوق از خاطرات قدیم میگفتن.
اون وسط، دو تا دخترعموی ات ولکن نبودن. هی میخواستن توجه کوک رو جلب کنن، با خندههای زورکی و سوالای پشت سر هم. کوک هم دیگه کم آورده بود و چسبیده بود به منیجرش، ولی چشمش هر چند دقیقه یه بار دنبال ات میگشت.
پدربزرگ خاندان، با اون چهرهی جدی و باابهتش، بالای میز نشسته بود. نگاهش سنگین بود، جوری که انگار همه رو زیر نظر داشت. یه طرفتر هم پسر دوست صمیمی قدیمیش کنار پدر ات ایستاده بودن.
پدر ات از در عمارت اومد بیرون، با لبخند گفت:
* بوی کیک پرتقالی همه رو دیوونه کرده بود. رفتم ببینم کار کیه؟ ات پخته!
عمه بزرگ سریع گفت:
* بهبه!
ولی دخترعمه بزرگ با لحن تمسخرآمیز زیر لب گفت:
*سم نریخته باشه توش…
اونقدر آروم گفت که کسی نشنید، جز کوک. ابروهاش رفت تو هم، اما چیزی نگفت. پدربزرگ که انگار فهمیده بود، با صدای محکم گفت:
*پسرم جونگکوک، دفعه بعد میخوام مطمئن باشم مادرت، پدرت، برادرت و عروستون رو هم بیاری.
منیجر حرفشو براش ترجمه کرد. کوک با یه لبخند مؤدبانه گفت:
_باعث افتخاره. حتماً دفعه بعد با خانوادم میام.
پیرمرد لبخند رضایت زد و گفت:
* خب، یکی ات رو صدا کنه بیاد که همه بریم سر سفره.
خدمتکار خواست بره دنبال ات، ولی کوک سریع پرید وسط و گفت:
_من میرم… سر راه صداش میکنم.
خدمتکار با تعجب مسیر سرویس بهداشتی رو نشون داد، اما کوک مستقیم پیچید سمت آشپزخونه. اون "بهونه دستشویی" فقط پوشش بود برای رسیدن به همون جایی که دلش میخواست.
پا گذاشت تو آشپزخونه و همونجا میخکوب شد. ات بود. با یه استایل متفاوت تر از دیشب، ولی همونقدر خاص. یه پیشبند روشن بسته بود، ملاقه دستش بود و داشت سوپ رو میچشید. موهای قهوهای موجدارشو شل پشت سر بسته بود، چند تار مو هم افتاده بود روی صورتش.
چشمش که به کوک افتاد، لبخند زد و گفت:
ادامش در کامنتا
تا پارت 5شرطی نداریم
- ۲.۳k
- ۲۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط