#Gentlemans_husband
#Season_two
#part_135
_چیکار میکنی؟
خیلی ریلکس بلند شدمو رو به جونگکوک گفتم
_سلام.. هیچی سشوارمو نیاوردم میخام از مال تو استفاده کنم
اهانی گفتو روی تخت نشست
کنارش ایستادم
+شرکت چطور بود؟
_عادی
بیخیال سمت ایینه رفتم و موهامو سشوار کشیدم
بازم حرفای سلین اومدن توی ذهنم با درد چشمامو بستم.
بعد از چند مین که تموم شد موهامو دم اسبی بستم و از در خارج شدم
شکمم داشت از شدت گرسنگی قارو قور میکرد.
پله هارو سریع پایین رفتمو بی معطلی سمت اشپزخونه رفتمـ
سلین درحال چیدن میز بود
سمتش رفتمو کمکش کردم
بوی غذا کل خونرو گرفته بود
دست پخت مادرجون حرف نداشت!
بعد حرفای سلین یه حس عذاب وجدان هم داشتم..
چقدر راحت این خانواده رو قضاوت کردم.
همه دور میز جمع شدن
نامجون به هر دری میزد تا بلایی سرم بیاره ولی موفق نبود..
بعد چند دقیقه جونگکوک هم اومد
و شروع کردیم
حالم زیاد خوب نبود.
و بنظر میومد که
جونگکوک هم از چیزی عصبیه اینو میشد از نفس های عمیق پی در پی اش فهمید.
ولی با وجود شوخیای نامجون، قیافه اخموی همه تبدیل به خنده شد.
چند دقیقه ای سکوت حکم فرما شد
مشغول خوردن بودم که
زیر میز حس کردم جسم گرمی به پام برخورد کرده
خواستم جیغی بکشم، یهو با فکر نامجون خفه شدم.
نگاهی بهش انداختم
بیچاره ته میز بودو با من فاصله داشت.
نگاهی به زیر میز انداختم
جونگکوک بود!
نگاهش کردم
بزور خندشو کنترل کرده بود و چشماش رنگ شیطینت داست..
لعـ.نتی میدونست من حس بدی به لـ/مس شدن دارم هی لـ/مسم میکرد!
پامو از پاش فاصله دادم
ولی با اون با پاهای درازش بازم میتونست کر.م بریزه!
جای جای پامو با پاش لمـ/س کرد و من داشتم از خجالت لبو میشدم.
بزور کل غذامو خوردم و با تشکر از پشت میز کنار اومدم
نفس عمیقی کشیدم و سمت سالن رفتم.
تلویزیون رو روشن کردم و به صفحش خیره شدم.
توی عالمی بودم که با خوردن زنگ خونه کل افکارم قاطی شد.
160 لایک
#Season_two
#part_135
_چیکار میکنی؟
خیلی ریلکس بلند شدمو رو به جونگکوک گفتم
_سلام.. هیچی سشوارمو نیاوردم میخام از مال تو استفاده کنم
اهانی گفتو روی تخت نشست
کنارش ایستادم
+شرکت چطور بود؟
_عادی
بیخیال سمت ایینه رفتم و موهامو سشوار کشیدم
بازم حرفای سلین اومدن توی ذهنم با درد چشمامو بستم.
بعد از چند مین که تموم شد موهامو دم اسبی بستم و از در خارج شدم
شکمم داشت از شدت گرسنگی قارو قور میکرد.
پله هارو سریع پایین رفتمو بی معطلی سمت اشپزخونه رفتمـ
سلین درحال چیدن میز بود
سمتش رفتمو کمکش کردم
بوی غذا کل خونرو گرفته بود
دست پخت مادرجون حرف نداشت!
بعد حرفای سلین یه حس عذاب وجدان هم داشتم..
چقدر راحت این خانواده رو قضاوت کردم.
همه دور میز جمع شدن
نامجون به هر دری میزد تا بلایی سرم بیاره ولی موفق نبود..
بعد چند دقیقه جونگکوک هم اومد
و شروع کردیم
حالم زیاد خوب نبود.
و بنظر میومد که
جونگکوک هم از چیزی عصبیه اینو میشد از نفس های عمیق پی در پی اش فهمید.
ولی با وجود شوخیای نامجون، قیافه اخموی همه تبدیل به خنده شد.
چند دقیقه ای سکوت حکم فرما شد
مشغول خوردن بودم که
زیر میز حس کردم جسم گرمی به پام برخورد کرده
خواستم جیغی بکشم، یهو با فکر نامجون خفه شدم.
نگاهی بهش انداختم
بیچاره ته میز بودو با من فاصله داشت.
نگاهی به زیر میز انداختم
جونگکوک بود!
نگاهش کردم
بزور خندشو کنترل کرده بود و چشماش رنگ شیطینت داست..
لعـ.نتی میدونست من حس بدی به لـ/مس شدن دارم هی لـ/مسم میکرد!
پامو از پاش فاصله دادم
ولی با اون با پاهای درازش بازم میتونست کر.م بریزه!
جای جای پامو با پاش لمـ/س کرد و من داشتم از خجالت لبو میشدم.
بزور کل غذامو خوردم و با تشکر از پشت میز کنار اومدم
نفس عمیقی کشیدم و سمت سالن رفتم.
تلویزیون رو روشن کردم و به صفحش خیره شدم.
توی عالمی بودم که با خوردن زنگ خونه کل افکارم قاطی شد.
160 لایک
- ۳۲.۵k
- ۲۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط