p3
نیم ساعتی از شروع مراسم گذشته بود. کوک کنار میز گرد بزرگی نشسته بود، جایی که پدر و پدربزرگ خانواده و چندتا از سهامدارهای مهم شرکت و هتل حضور داشتند. صدای خندههای کوتاه مردهای میانسال و تقتق لیوانها روی میز، فضا رو پر کرده بود.
همون موقع ات از دور نزدیک شد. راه رفتنش بیخیال بود، اما نگاهها ناخودآگاه دنبالش میکردن. رسید پشت صندلی کوک، درست همونجا وایستاد و یکی از دستهاشو روی تکیهگاه صندلی گذاشت، کنار شونهی کوک. با لبخند گسترده گفت:
+سلامی بزرگ به مردای خوشتیپ این مراسم.
مردهای دور میز خندیدن، بعضیهاشون لیوانهای شرابشونو بالا گرفتن و به افتخار ات تکون دادن. ات تعظیم کوچیکی کرد و نگاهش بیاختیار سمت پدرش رفت. پدرش با همون آرامش همیشگی صندلی خالی کنارش رو کمی عقب کشید، انگار که از قبل هم منتظر بود.
ات بدون معطلی نشست. کوک تازه همون موقع متوجه شد... شباهت صورتش با دوست صمیمی پدرش چقدر زیاده. چیزی توی ترکیب چشمها و فرم لبخندش آشنا بود.
پدر ات به سمت کوک خم شد و با لحن صمیمی گفت:
*میبینی، پسرم؟ ات چقدر بزرگ شده...
کوک لحظهای مات موند، دهانش نیمهباز بود. ات زیرچشمی نگاهش کرد و با یه چشمک ریز باعث شد کوک به خودش بیاد. لبخند محوی روی لب کوک نشست و کمکم سر صحبت بینشون باز شد.
مراسم تموم شده بود و تقریبا همه مهمونها رفته بودن،
بادیگار در ماشین لوکس رو برای ات باز کرد. ات خم شد تا بشینه ولی لحظه ای مکس کرد و برگشت سمت ماشین کوک، و با صدای تقریبا بلند گفت:
+هی شاعر، بنظرم عطرت برای ادمی به خاصی تو معمولی و سادست بهتره عوضش کنی.
کوک اخم مصنوعی کرد. ات چشمکی بهش زد و نشست توی ماشین بادیگارد درو بست و ماشین راه افتاد.
کوک کمی مکس کرد، فکر کرد، خندید، و بعد نشست توی ماشینشو اون هم راه افتاد سمت هتلش.
شرط ها
لایک:۲۰
کامنتا:۳۰
نیم ساعتی از شروع مراسم گذشته بود. کوک کنار میز گرد بزرگی نشسته بود، جایی که پدر و پدربزرگ خانواده و چندتا از سهامدارهای مهم شرکت و هتل حضور داشتند. صدای خندههای کوتاه مردهای میانسال و تقتق لیوانها روی میز، فضا رو پر کرده بود.
همون موقع ات از دور نزدیک شد. راه رفتنش بیخیال بود، اما نگاهها ناخودآگاه دنبالش میکردن. رسید پشت صندلی کوک، درست همونجا وایستاد و یکی از دستهاشو روی تکیهگاه صندلی گذاشت، کنار شونهی کوک. با لبخند گسترده گفت:
+سلامی بزرگ به مردای خوشتیپ این مراسم.
مردهای دور میز خندیدن، بعضیهاشون لیوانهای شرابشونو بالا گرفتن و به افتخار ات تکون دادن. ات تعظیم کوچیکی کرد و نگاهش بیاختیار سمت پدرش رفت. پدرش با همون آرامش همیشگی صندلی خالی کنارش رو کمی عقب کشید، انگار که از قبل هم منتظر بود.
ات بدون معطلی نشست. کوک تازه همون موقع متوجه شد... شباهت صورتش با دوست صمیمی پدرش چقدر زیاده. چیزی توی ترکیب چشمها و فرم لبخندش آشنا بود.
پدر ات به سمت کوک خم شد و با لحن صمیمی گفت:
*میبینی، پسرم؟ ات چقدر بزرگ شده...
کوک لحظهای مات موند، دهانش نیمهباز بود. ات زیرچشمی نگاهش کرد و با یه چشمک ریز باعث شد کوک به خودش بیاد. لبخند محوی روی لب کوک نشست و کمکم سر صحبت بینشون باز شد.
مراسم تموم شده بود و تقریبا همه مهمونها رفته بودن،
بادیگار در ماشین لوکس رو برای ات باز کرد. ات خم شد تا بشینه ولی لحظه ای مکس کرد و برگشت سمت ماشین کوک، و با صدای تقریبا بلند گفت:
+هی شاعر، بنظرم عطرت برای ادمی به خاصی تو معمولی و سادست بهتره عوضش کنی.
کوک اخم مصنوعی کرد. ات چشمکی بهش زد و نشست توی ماشین بادیگارد درو بست و ماشین راه افتاد.
کوک کمی مکس کرد، فکر کرد، خندید، و بعد نشست توی ماشینشو اون هم راه افتاد سمت هتلش.
شرط ها
لایک:۲۰
کامنتا:۳۰
- ۵.۴k
- ۱۹ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط