p از نوری در چشمانت تا نوری در قلبم
p1 «از نوری در چشمانت تا نوری در قلبم»
صدای پاشنههای کفشش توی سالن باشکوه رقص میپیچید.
سالن پر بود از آدمهای سرشناس و ثروتمند؛ لوسترهای بزرگِ کریستالی، پردههای مخملی تیره، میزهای بلند با خوراکیهای ریز و رنگارنگ، لیوانهای براقِ نوشیدنی، و هوایی که با عطرهای گرون و سنگین پُر شده بود. موسیقی زنده از داخل سن میآمد و روی کف مرمرین، مثل موج نرم میلغزید. مهمانها میخندیدن؛ از همون خندههایی که از چند متر اونطرفتر هم میشود فهمید مال یک میلیونره.
برای اولین بار، بینشون کسی حضور داشت که هم دلیلِ ثروت و قدرت خیلیها بود و هم میتونست دلیلِ بدبختیشون بشه.
ات آرام و بیعجله پیش میرفت. موهای قهوهایش را بالا جمع کرده بود؛ چند تار رها کنار گوشش افتاده بود. آرایشش دقیق بود؛ نه غلیظ، نه ساده—فقط به اندازهای که خط چشمها و استخوانهای صورتش را برجسته کند. لباس بلندِ مشکی روی تنش میلغزید و بالاتنهاش، ترقوهها و سرشانههای خوشفرمش را بدون اغراق نشان میداد. روی مچ و گردنش جواهرات ظریف و گرانی برق میزد که با هر حرکت کوچکش نور میگرفت.
زمزمهها بین میزها میچرخید:
«خودشه…»
«از نزدیک قشنگتره.»
«حضورش یعنی امسال قراردادها تمدید میشن… یا همونجا میسوزن.»
ات بیتفاوت از کنار نگاهها رد میشد. یک لحظه چشمش به مردی آسیایی افتاد: قدبلند، کتوشلوار فیتِ تیره که بینقص روی بدن عضلانیاش نشسته بود، موهای سیاهِ کمی بالا ژلخورده، و صورتی با میکاپی دقیق که چشمهای مشکیاش را عمیقتر میکرد. فقط یک نگاه کوتاه. بعد سرش را برگرداند و از میان جمع عبور کرد.
برای کوک اما سالن سنگین بود. عطرها، نورها، حرفها همه با هم میکوبیدند توی سرش. یقهاش را شل کرد و راهی حیاط شد. بیرون، باغ نفس میکشید: درختهای بلند، بوی چمن خیس، صدای آب از فوارهی وسط. کنجِ سایهی یک درخت، زنی ایستاده بود و در کیفش دنبال چیزی میگشت.
کوک نزدیک رفت و همانجا ایستاد. زن یک سیگار طلایی باریک میان لبهایش گذاشت، اما فندک پیدا نکرد. به انگلیسی، کوتاه و بیحاشیه گفت:
+لایتر داری؟
کوک از جیب کت فندکی درآورد و به طرفش گرفت. شعله بالا آمد. ات سیگار را روشن کرد، فندک را پس داد:
+مرسی.
کوک یک نفس عمیق کشید؛ عطر گیلاسیِ گرمِ زن، قاطیِ بوی دود، توی هوا نشست. بیاختیار گفت: – عطرت… خوشبوئه.
ات نیمنگاهی کرد و سکوت.
هوای باغ کمی سرد شد، اما بوی عطر و دود گرم میزد.
صدای پاشنههای کفشش توی سالن باشکوه رقص میپیچید.
سالن پر بود از آدمهای سرشناس و ثروتمند؛ لوسترهای بزرگِ کریستالی، پردههای مخملی تیره، میزهای بلند با خوراکیهای ریز و رنگارنگ، لیوانهای براقِ نوشیدنی، و هوایی که با عطرهای گرون و سنگین پُر شده بود. موسیقی زنده از داخل سن میآمد و روی کف مرمرین، مثل موج نرم میلغزید. مهمانها میخندیدن؛ از همون خندههایی که از چند متر اونطرفتر هم میشود فهمید مال یک میلیونره.
برای اولین بار، بینشون کسی حضور داشت که هم دلیلِ ثروت و قدرت خیلیها بود و هم میتونست دلیلِ بدبختیشون بشه.
ات آرام و بیعجله پیش میرفت. موهای قهوهایش را بالا جمع کرده بود؛ چند تار رها کنار گوشش افتاده بود. آرایشش دقیق بود؛ نه غلیظ، نه ساده—فقط به اندازهای که خط چشمها و استخوانهای صورتش را برجسته کند. لباس بلندِ مشکی روی تنش میلغزید و بالاتنهاش، ترقوهها و سرشانههای خوشفرمش را بدون اغراق نشان میداد. روی مچ و گردنش جواهرات ظریف و گرانی برق میزد که با هر حرکت کوچکش نور میگرفت.
زمزمهها بین میزها میچرخید:
«خودشه…»
«از نزدیک قشنگتره.»
«حضورش یعنی امسال قراردادها تمدید میشن… یا همونجا میسوزن.»
ات بیتفاوت از کنار نگاهها رد میشد. یک لحظه چشمش به مردی آسیایی افتاد: قدبلند، کتوشلوار فیتِ تیره که بینقص روی بدن عضلانیاش نشسته بود، موهای سیاهِ کمی بالا ژلخورده، و صورتی با میکاپی دقیق که چشمهای مشکیاش را عمیقتر میکرد. فقط یک نگاه کوتاه. بعد سرش را برگرداند و از میان جمع عبور کرد.
برای کوک اما سالن سنگین بود. عطرها، نورها، حرفها همه با هم میکوبیدند توی سرش. یقهاش را شل کرد و راهی حیاط شد. بیرون، باغ نفس میکشید: درختهای بلند، بوی چمن خیس، صدای آب از فوارهی وسط. کنجِ سایهی یک درخت، زنی ایستاده بود و در کیفش دنبال چیزی میگشت.
کوک نزدیک رفت و همانجا ایستاد. زن یک سیگار طلایی باریک میان لبهایش گذاشت، اما فندک پیدا نکرد. به انگلیسی، کوتاه و بیحاشیه گفت:
+لایتر داری؟
کوک از جیب کت فندکی درآورد و به طرفش گرفت. شعله بالا آمد. ات سیگار را روشن کرد، فندک را پس داد:
+مرسی.
کوک یک نفس عمیق کشید؛ عطر گیلاسیِ گرمِ زن، قاطیِ بوی دود، توی هوا نشست. بیاختیار گفت: – عطرت… خوشبوئه.
ات نیمنگاهی کرد و سکوت.
هوای باغ کمی سرد شد، اما بوی عطر و دود گرم میزد.
- ۲.۳k
- ۱۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط