Gentlemanshusband
#Gentlemans_husband
#season_Third
#part_272
گوشیو کنار گذاشتم و شروع کردم به صحبت کردن با پسرا
یجایی نامجون اینقدر اعصابمو خورد کرد که دستمو از صندلی رد کردم و موهاشو کشیدمو تا به غلط کردن نیوفتاد ولش نکردم
پسریه داشاق شومبولیه اسکل چاقِ بیریخت
جلوی پارک بزرگی ماشینو پارک کردیم
همه باهم سمت ورودی پارک رفتیم
گوشیمو دراوردم و یه زنگی به وونا زدم و ازش پرسیدم کجان
همراه با نامجون و جونگکوک سمتشون رفتیم.
خلاصه همینکه رسیدیم دهنم از شدت شلوغ بودن پارک باز موند
پارکو ول کن
مکانی که خودمون انتخاب کرده بودیم حسابی شلوغ بود
یعنی همه ی اینا اقوامن؟؟
شـ/ت
یکم خودمو مرتب کردم و سمتشون رفتم
یه خانوم که خیلیم شبیه مادر جون بود سمتم اومد و با رویی مهربون ازم استقبال کرد
_سلام عزیزم خیلی خوش اومدی!
متقابل لبخندی بهش زدم
+سلام خیلی ممنون خاله جان
لبخندی زد... با بقیه هم سلام و احوال پرسی کردم..
نشستم کنار وونا با اونم احوال پرسی کردم و با چشم دنبال جونگکوک گشتم..
داشت با همون خانمه که باهام احوال پرسی میکرد میخندید
گوشامو تیز کردم و بهشون دقت کردم
جونگکوک بهش چیزی گفت
همون خانومه خندیدو سری تکون داد
نیم ساعتی گذشت
با همه اشنا شدم
کل جو خانوادگیشون طنز بودو شاد..
دوتا از دایی های جونگکوک و سه تا از خاله هاش اومده بودن
همینطور دو عموشو دو عمش
خلاصه با بچهاشونم گرم گرفته بودم
جز یکی دوتا از دخترا که بهم حسودی میکردن همه باهام خوب بودن!
میلا دختر عموی جونگکوک که تازه باهاش اشنا شده بودم سمتم اومد
_لیلی جونم
+جانم؟
_بیا میخوایم با بچها بریم توی پارک دور بزنیم.
235 لایک
#season_Third
#part_272
گوشیو کنار گذاشتم و شروع کردم به صحبت کردن با پسرا
یجایی نامجون اینقدر اعصابمو خورد کرد که دستمو از صندلی رد کردم و موهاشو کشیدمو تا به غلط کردن نیوفتاد ولش نکردم
پسریه داشاق شومبولیه اسکل چاقِ بیریخت
جلوی پارک بزرگی ماشینو پارک کردیم
همه باهم سمت ورودی پارک رفتیم
گوشیمو دراوردم و یه زنگی به وونا زدم و ازش پرسیدم کجان
همراه با نامجون و جونگکوک سمتشون رفتیم.
خلاصه همینکه رسیدیم دهنم از شدت شلوغ بودن پارک باز موند
پارکو ول کن
مکانی که خودمون انتخاب کرده بودیم حسابی شلوغ بود
یعنی همه ی اینا اقوامن؟؟
شـ/ت
یکم خودمو مرتب کردم و سمتشون رفتم
یه خانوم که خیلیم شبیه مادر جون بود سمتم اومد و با رویی مهربون ازم استقبال کرد
_سلام عزیزم خیلی خوش اومدی!
متقابل لبخندی بهش زدم
+سلام خیلی ممنون خاله جان
لبخندی زد... با بقیه هم سلام و احوال پرسی کردم..
نشستم کنار وونا با اونم احوال پرسی کردم و با چشم دنبال جونگکوک گشتم..
داشت با همون خانمه که باهام احوال پرسی میکرد میخندید
گوشامو تیز کردم و بهشون دقت کردم
جونگکوک بهش چیزی گفت
همون خانومه خندیدو سری تکون داد
نیم ساعتی گذشت
با همه اشنا شدم
کل جو خانوادگیشون طنز بودو شاد..
دوتا از دایی های جونگکوک و سه تا از خاله هاش اومده بودن
همینطور دو عموشو دو عمش
خلاصه با بچهاشونم گرم گرفته بودم
جز یکی دوتا از دخترا که بهم حسودی میکردن همه باهام خوب بودن!
میلا دختر عموی جونگکوک که تازه باهاش اشنا شده بودم سمتم اومد
_لیلی جونم
+جانم؟
_بیا میخوایم با بچها بریم توی پارک دور بزنیم.
235 لایک
- ۱۵.۵k
- ۰۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط