yek tarafe part : ۵
گوشیمو کنار گذاشتم و نگاهم به یه زوج افتاد اونها جلوتر از من روی سنگفرش جاده راه یرفتند و همدیگه رو بغل گرفته بودند دختر سردش بود گونههاش قرمز شده بود و پسر دستهاشو ماساژ میداد تا گرمش کنه لبخند احمقانه و لوسی روی صورتشون به چشم میخورد که من رو به یاد لبخندی از زمانهای دور میانداخت.
لوکاس، پسر بچهای بود که تو عروسی حلقه رو میبرد و من دختربچه ای بودم که دسته گل رو میبردم همونطور که راه میرفتیم لوکاس قدمهای مطمئن و بچهگونه اش رو متوقف کرد
تا دست کوچیکمو به دست بگیره و من با اخم بهش نگاه کردم
اوه چقدر اون موقع ازش بدم میاومد
لوکاس همون لبخند تو دل بروشو بهم زد و من با وجود اینکه اخم کرده بودم و در موقعیت عجیبی قرار داشتم با وجود اینکه مادرم داشت با پدرش ازدواج میکرد جواب لبخندش رو دادم از اینکه برادر جدیدی پیدا کرده بودم متنفر بودم از اینکه مجبور بودم به خونه جدید اون سر شهر که باغچه پشت بومی نداشت بریم متنفر بود
با رسیدن به دو راهی، زوج جوون به سمت راست چرخیدند و من باید به سمت چپ میچرخیدم ولی دلم نمیخواست دلم میخواست به جایی برم که اون ها میرفتند میخواستم برای مدتی با شادیاشون احساس آرامش کنم میخواستم عشق متقابل رو ببینم.
عشق دوطرفه چه شکلی بود؟ میخواستم ببینم
به سمت راست چرخیدم و دنبالشون رفتم
•❥•----------•🖤✨️•---------•❥•
هوا سرد بود خیلی سرد همینطور تاریک به طرز وحشتناکی تاریک و چراغ های مدل ویکتورین که دو طرف خیابون قرار گرفته بودند یه ذره هم راهم رو روشن نمیکردند
ولی هیچکدوم از این شرایط سخت جلوی پیادهروی دردناکم رو نمیگرفت داشتم از خیابون آلبرت به سمت برایتون که ورودی پارک دانشگاه قرار داشت میرفتم و به هیچ وجه خوابم نمیاومد
مخصوصا که کارا ازم خواسته بود درباره عشق یکطرفهام بنویسم
روزی روزگاری لوکاس ویتمور شش ساله به لیلا رابینسون پنج ساله لبخند زد. دخترک اون موقع روحشم خبر نداشت، ولی همون روز بود که عاشق لوکاس شد با گذشت چند سال اون تلاش میکرد که توجهاشو جلب کنه و به نتيجهای نمیرسید
ولی یک شب در تلاش مذبوحانه ای برای جلوگیری لوکاس، از رفتن به هاروارد دختر یه جورایی، یه طورایی... یه ذره به لوکاس تجاوز کرد. خودش کاملا مطمئن نیست. لوکاس یک ماه زودتر از چیزی که قرار بود، خونه رو ترک کرد و لیلا درگیر رفتارهای اشتباهش شد. پایان.
دو سال گذشته بود و من اینجا بودم همونطور که تو خیابون قدم میزنم به خاطر عشقی که داشتم تمایل داشتن به برادر ناتنیام و فراری دادنش، احساس شرمنگی میکردم
به اطلاع محض برسونم که لوکاس ویتمور دیگه حتی برادرم هم نیست مامانم چند سال پیش از پدرش طلاق گرفت ولی فکر کنم بعضی از لکههای ننگ هیچوقت پاک نمیشدند مثال تو با دوست پسر سابق دوست صمیمیت نمیخوابیدی، و با برادر دوستت قرار نمیذاشتی لوکاس همیشه یه برادر ناتنی برای من میموند چون با همدیگه بزرگ شده بودیم
حتی قبل از وجود اون خاطرهای تو ذهنم شکل نگرفته بود حتی نمیتونم خونهای که قبل از زندگی با اون توش زندگی میکردم رو به یاد بیارم فقط اینکه میدونم یه باغچه پشت بومی داشت
یادم نمیاد قبل از اون دوستی داشته باشم حتی پدر خودم رو قبل از اینکه پدر اون وارد زندگیمون بشه به یاد نمیارم
فقط یادمه یه روز وقتی پنج سالم بود مامانم گفت که میخوایم خونه رو ترک کنیم و قراره یه برادر جدید داشته باشم بعد از اون روزهای تاریکی بود که از داشتن برادر متنفر بودم و گریه میکردم
و بعد طلوع ناگهانی آفتاب: پسر کوچیک شش سالهای که بالشت مخملی و حلقه ها رو به دست گرفته بود و کنارم ایستاده بود
یادمه که فکر میکردم به خاطر پیراهن پف پفی و طرحدارم و با دسته گلی که به دست داشتم از اون قد بلندتر به نظر میرسم
یادمه که با خودم فکر میکردم از موهای مشکی و چشمهای سبزش که کاملا با موهای مشکی و چشمای بنفش تیرهام متفاوت بود خوشم میاد
با همدیگه به ازدواج پدر مادرمون نگاه کردیم و صورت جفتمون با دیدن بوسیدنشون جمع شد
با این حال با وجود زنبقهای سفید و بوی کیک صحنه زیبایی شده بود.
حالا مسیرم به سمت تنهایی و انزوا تغییر کرده بود. همونطور که روی قطعههای یخ سر میخوردم و میلغزیدم وارد پارک شدم.
سلام یه ستاره های خودم اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت فراموش نشه خوشگلا 😉⭐️🫧
لوکاس، پسر بچهای بود که تو عروسی حلقه رو میبرد و من دختربچه ای بودم که دسته گل رو میبردم همونطور که راه میرفتیم لوکاس قدمهای مطمئن و بچهگونه اش رو متوقف کرد
تا دست کوچیکمو به دست بگیره و من با اخم بهش نگاه کردم
اوه چقدر اون موقع ازش بدم میاومد
لوکاس همون لبخند تو دل بروشو بهم زد و من با وجود اینکه اخم کرده بودم و در موقعیت عجیبی قرار داشتم با وجود اینکه مادرم داشت با پدرش ازدواج میکرد جواب لبخندش رو دادم از اینکه برادر جدیدی پیدا کرده بودم متنفر بودم از اینکه مجبور بودم به خونه جدید اون سر شهر که باغچه پشت بومی نداشت بریم متنفر بود
با رسیدن به دو راهی، زوج جوون به سمت راست چرخیدند و من باید به سمت چپ میچرخیدم ولی دلم نمیخواست دلم میخواست به جایی برم که اون ها میرفتند میخواستم برای مدتی با شادیاشون احساس آرامش کنم میخواستم عشق متقابل رو ببینم.
عشق دوطرفه چه شکلی بود؟ میخواستم ببینم
به سمت راست چرخیدم و دنبالشون رفتم
•❥•----------•🖤✨️•---------•❥•
هوا سرد بود خیلی سرد همینطور تاریک به طرز وحشتناکی تاریک و چراغ های مدل ویکتورین که دو طرف خیابون قرار گرفته بودند یه ذره هم راهم رو روشن نمیکردند
ولی هیچکدوم از این شرایط سخت جلوی پیادهروی دردناکم رو نمیگرفت داشتم از خیابون آلبرت به سمت برایتون که ورودی پارک دانشگاه قرار داشت میرفتم و به هیچ وجه خوابم نمیاومد
مخصوصا که کارا ازم خواسته بود درباره عشق یکطرفهام بنویسم
روزی روزگاری لوکاس ویتمور شش ساله به لیلا رابینسون پنج ساله لبخند زد. دخترک اون موقع روحشم خبر نداشت، ولی همون روز بود که عاشق لوکاس شد با گذشت چند سال اون تلاش میکرد که توجهاشو جلب کنه و به نتيجهای نمیرسید
ولی یک شب در تلاش مذبوحانه ای برای جلوگیری لوکاس، از رفتن به هاروارد دختر یه جورایی، یه طورایی... یه ذره به لوکاس تجاوز کرد. خودش کاملا مطمئن نیست. لوکاس یک ماه زودتر از چیزی که قرار بود، خونه رو ترک کرد و لیلا درگیر رفتارهای اشتباهش شد. پایان.
دو سال گذشته بود و من اینجا بودم همونطور که تو خیابون قدم میزنم به خاطر عشقی که داشتم تمایل داشتن به برادر ناتنیام و فراری دادنش، احساس شرمنگی میکردم
به اطلاع محض برسونم که لوکاس ویتمور دیگه حتی برادرم هم نیست مامانم چند سال پیش از پدرش طلاق گرفت ولی فکر کنم بعضی از لکههای ننگ هیچوقت پاک نمیشدند مثال تو با دوست پسر سابق دوست صمیمیت نمیخوابیدی، و با برادر دوستت قرار نمیذاشتی لوکاس همیشه یه برادر ناتنی برای من میموند چون با همدیگه بزرگ شده بودیم
حتی قبل از وجود اون خاطرهای تو ذهنم شکل نگرفته بود حتی نمیتونم خونهای که قبل از زندگی با اون توش زندگی میکردم رو به یاد بیارم فقط اینکه میدونم یه باغچه پشت بومی داشت
یادم نمیاد قبل از اون دوستی داشته باشم حتی پدر خودم رو قبل از اینکه پدر اون وارد زندگیمون بشه به یاد نمیارم
فقط یادمه یه روز وقتی پنج سالم بود مامانم گفت که میخوایم خونه رو ترک کنیم و قراره یه برادر جدید داشته باشم بعد از اون روزهای تاریکی بود که از داشتن برادر متنفر بودم و گریه میکردم
و بعد طلوع ناگهانی آفتاب: پسر کوچیک شش سالهای که بالشت مخملی و حلقه ها رو به دست گرفته بود و کنارم ایستاده بود
یادمه که فکر میکردم به خاطر پیراهن پف پفی و طرحدارم و با دسته گلی که به دست داشتم از اون قد بلندتر به نظر میرسم
یادمه که با خودم فکر میکردم از موهای مشکی و چشمهای سبزش که کاملا با موهای مشکی و چشمای بنفش تیرهام متفاوت بود خوشم میاد
با همدیگه به ازدواج پدر مادرمون نگاه کردیم و صورت جفتمون با دیدن بوسیدنشون جمع شد
با این حال با وجود زنبقهای سفید و بوی کیک صحنه زیبایی شده بود.
حالا مسیرم به سمت تنهایی و انزوا تغییر کرده بود. همونطور که روی قطعههای یخ سر میخوردم و میلغزیدم وارد پارک شدم.
سلام یه ستاره های خودم اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت فراموش نشه خوشگلا 😉⭐️🫧
- ۶.۸k
- ۲۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط