عشق بی پرواز
تو به همراهِ همسر مافياييه روست كه به اجبار باهم بوديد،به شام دعوت شديد.
تو طولِ شام، توسطِ يكى از دوستهاى همسرت مورد تمسخر قرار گرفتى و اين ناراحتت كرد.
جیمین كه متوجه اين موضوع شد، به دوستش گفت:
"از سرِ ميز پاشو و سه قدم برو عقب!"
بعد از اينكه دوستش اينكارو انجام داد، همسرت به سرعت با اسلحه اش يك تير وسطِ پيشونيش خالى كرد و گفت:
"هركسى كه همسرِ من رو ناراحت كنه، يك گلوله وسطِ پيشونيش خالى ميكنم!با پرنسسِ من درست رفتار ميكنيد.اگر نه جاتون تو قبرستونه!"
بعد از اتمامِ جمله اش، بلافاصله به تو نگاه كرد.
اخمِ بينِ ابروهاش باز شد.نگاهش ديگه سرد نبود و لحنش به كل تغيير كرد:
"غذات تموم شد، بیبی"
درحالى كه هنوزهم تو شوك بودى.نگاهِ ناباورت به سمت مرد كشيده شد.
اون همين حالا جلوىِ تو يه آدم رو كشته بود اما اونقدر خونسرد بود كه انگار هيچكارى نكرده!
جیمین زمانى كه سكوت و نگاهِ ترسيده ات رو ديد، از پشتِ ميز بلند شد.
بى توجه به نگاهِ خيره بقيه، دو سمتِ پشتيه صندليت رو گرفت و اون رو از ميز فاصله داد تا راحتتر از پشتِ ميز بلند بشى:
"بیبی؟"
زمانى كه دوباره صداش رو شنيدى، از هپروت بيرون اومدى.
آبِ دهانت رو بزور قورت دادى و طبقِ خواسته مرد، از پشت ميز بلند شدى.یونگى بازوش رو سمتت گرفت و با حفظِ همون لبخندِ كوچك لب زد:
"بريم؟"
نيم نگاهى به دستِ منتظرش انداختى.جرعتِ مخالفت نداشتى براىِ همينم، دستت رو دورِ بازوش حلقه كردى.
لبخند روىِ لبهاىِ مرد، پررنگ تر از قبل شد.قبل از رفتنتون، سمت افرادى كه هنوزهم دورِ ميز، وحشت زده نشسته بودن برگشت و گفت:
"شب خوش، دوستان!"
بعد از اتمامِ جمله اش، سمتِ خروجيه رستوران قدم برداشت.
تو هنوزهم با حفظِ سكوتت، كنارش قدم برميداشتى.
اونقدر پا به پاش راه رفتى كه، از رستوران خارج، از پله ها پايين و حالا مقابلِ ماشينش قرار گرفتيد.
دستت رو از دورِ بازوش برداشتى و چيزى كه تو ذهنت بود رو، بالاخره به زبون آوردى:
"تو..كشتيش..!"
جیمین ابرويى بالا انداخت.كاملا خونسرد سرى تكون داد و درِ جلوييه ماشين رو برات باز كرد:
"آره، كشتمش!"
با دهانى نيمه باز به چهره بيخيالش خيره شدى و گفتى:
مردِ بزرگتر، آروم خنديد.يك خنده لطيف كه پشتِ اون، احساساتِ عجيبى نهفته بود:
"من بخاطرِ تو آدم كشتم، بیبی
سرت رو به سرعت به نشونه منفى تكون دادى و يك قدم ازش فاصله گرفتى:
"من ازت..اينو نخواستم!"مردِ مقابلت، با طى كردنِ يك قدم، فاصله بينتون رو دوباره كم كرد.
پلكِ آرومى زد و جوابت رو داد:
"تو ازم نخواستى اما من به عنوانِ يك مرد، نبايد اجازه بدم كسى همسرم رو ناراحت كنه، بیبی!ابروهات توهم رفت، نگاهت سرد شد و دست به غذات نزدى!چطور از من انتظار دارى تمامِ اينهارو ناديده بگيرم و اجازه بدم شخصى كه باعثه اين حالِ همسرمه نفس بكشه، چاگیا
سكوت كردى چون نميتونستى جوابى براىِ جملاتِ صادقانه مردِ مقابلت پيدا كنى.
یونگى كه سكوتت رو ديد، اشاره اى به درِ بازِ ماشينِ چند ميليون دلاريش زد و گفت:
"حالا سوار ميشى؟يا اگه دلت نميخواد من رو ببينى، تو سوارِ ماشين شو و من ميگم برام يه ماشينه ديگه بيارن، اختيار تمام و كمالِ دست تو، چاگیا
لبِ پايينت رو گزيدى و نگاهى به ماشينش انداختى.
اون مرد هميشه با رفتارهاىِ عجيبش، باعث ميشد احساساتِ مختلفى رو تجربه كنى.
"واقعا…؟"
مرد سرى تكون داد.كتى كه تو تنش بود رو درآورد.اون رو روىِ شونه هات انداخت و گفت:
"من با تو و سرِ تو شوخى ندارم، بیبی!هوا هم سرده، زودتر برو تو ماشين؛ من منتظر ميمونم تا برام ماشين بيارن
تو طولِ شام، توسطِ يكى از دوستهاى همسرت مورد تمسخر قرار گرفتى و اين ناراحتت كرد.
جیمین كه متوجه اين موضوع شد، به دوستش گفت:
"از سرِ ميز پاشو و سه قدم برو عقب!"
بعد از اينكه دوستش اينكارو انجام داد، همسرت به سرعت با اسلحه اش يك تير وسطِ پيشونيش خالى كرد و گفت:
"هركسى كه همسرِ من رو ناراحت كنه، يك گلوله وسطِ پيشونيش خالى ميكنم!با پرنسسِ من درست رفتار ميكنيد.اگر نه جاتون تو قبرستونه!"
بعد از اتمامِ جمله اش، بلافاصله به تو نگاه كرد.
اخمِ بينِ ابروهاش باز شد.نگاهش ديگه سرد نبود و لحنش به كل تغيير كرد:
"غذات تموم شد، بیبی"
درحالى كه هنوزهم تو شوك بودى.نگاهِ ناباورت به سمت مرد كشيده شد.
اون همين حالا جلوىِ تو يه آدم رو كشته بود اما اونقدر خونسرد بود كه انگار هيچكارى نكرده!
جیمین زمانى كه سكوت و نگاهِ ترسيده ات رو ديد، از پشتِ ميز بلند شد.
بى توجه به نگاهِ خيره بقيه، دو سمتِ پشتيه صندليت رو گرفت و اون رو از ميز فاصله داد تا راحتتر از پشتِ ميز بلند بشى:
"بیبی؟"
زمانى كه دوباره صداش رو شنيدى، از هپروت بيرون اومدى.
آبِ دهانت رو بزور قورت دادى و طبقِ خواسته مرد، از پشت ميز بلند شدى.یونگى بازوش رو سمتت گرفت و با حفظِ همون لبخندِ كوچك لب زد:
"بريم؟"
نيم نگاهى به دستِ منتظرش انداختى.جرعتِ مخالفت نداشتى براىِ همينم، دستت رو دورِ بازوش حلقه كردى.
لبخند روىِ لبهاىِ مرد، پررنگ تر از قبل شد.قبل از رفتنتون، سمت افرادى كه هنوزهم دورِ ميز، وحشت زده نشسته بودن برگشت و گفت:
"شب خوش، دوستان!"
بعد از اتمامِ جمله اش، سمتِ خروجيه رستوران قدم برداشت.
تو هنوزهم با حفظِ سكوتت، كنارش قدم برميداشتى.
اونقدر پا به پاش راه رفتى كه، از رستوران خارج، از پله ها پايين و حالا مقابلِ ماشينش قرار گرفتيد.
دستت رو از دورِ بازوش برداشتى و چيزى كه تو ذهنت بود رو، بالاخره به زبون آوردى:
"تو..كشتيش..!"
جیمین ابرويى بالا انداخت.كاملا خونسرد سرى تكون داد و درِ جلوييه ماشين رو برات باز كرد:
"آره، كشتمش!"
با دهانى نيمه باز به چهره بيخيالش خيره شدى و گفتى:
مردِ بزرگتر، آروم خنديد.يك خنده لطيف كه پشتِ اون، احساساتِ عجيبى نهفته بود:
"من بخاطرِ تو آدم كشتم، بیبی
سرت رو به سرعت به نشونه منفى تكون دادى و يك قدم ازش فاصله گرفتى:
"من ازت..اينو نخواستم!"مردِ مقابلت، با طى كردنِ يك قدم، فاصله بينتون رو دوباره كم كرد.
پلكِ آرومى زد و جوابت رو داد:
"تو ازم نخواستى اما من به عنوانِ يك مرد، نبايد اجازه بدم كسى همسرم رو ناراحت كنه، بیبی!ابروهات توهم رفت، نگاهت سرد شد و دست به غذات نزدى!چطور از من انتظار دارى تمامِ اينهارو ناديده بگيرم و اجازه بدم شخصى كه باعثه اين حالِ همسرمه نفس بكشه، چاگیا
سكوت كردى چون نميتونستى جوابى براىِ جملاتِ صادقانه مردِ مقابلت پيدا كنى.
یونگى كه سكوتت رو ديد، اشاره اى به درِ بازِ ماشينِ چند ميليون دلاريش زد و گفت:
"حالا سوار ميشى؟يا اگه دلت نميخواد من رو ببينى، تو سوارِ ماشين شو و من ميگم برام يه ماشينه ديگه بيارن، اختيار تمام و كمالِ دست تو، چاگیا
لبِ پايينت رو گزيدى و نگاهى به ماشينش انداختى.
اون مرد هميشه با رفتارهاىِ عجيبش، باعث ميشد احساساتِ مختلفى رو تجربه كنى.
"واقعا…؟"
مرد سرى تكون داد.كتى كه تو تنش بود رو درآورد.اون رو روىِ شونه هات انداخت و گفت:
"من با تو و سرِ تو شوخى ندارم، بیبی!هوا هم سرده، زودتر برو تو ماشين؛ من منتظر ميمونم تا برام ماشين بيارن
- ۲.۸k
- ۲۵ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط