چند پارتی (درخواستی )
-خوبه ...
+چی؟!
-بچه حرف گوش کنی هستی
+امممم.بله
-خوشم اومد ازت
از خجالت چیزی نگفتم که صدای پوزخندش اومد
-می دونستی وقتی خجالت میکشی کیوت تر میشی
دستمو گذاشتم رو لپم
-ببینم یکم از خودت بگو
با خجالتتت سرمو آوردم بالا
+خوب...من ا/ت هستم فامیلی هم ندارم سنم(سن خودتون)هستش رنگ مورد علاقه ام(ماله خودتون)و غذای مورد علاقه ام(ماله خودتون)هستش
-اگه فامیلی نداری پس شناسنامه هم نداری مگه نه؟
+اره ندارم
-خیلی خوب من جیون (دوستان کیبوردم مشکل دارهعهه)
جونکوک هستم و همسری هم ندارم
از شنیدن این حرف اینگار دنیارو بهم دادن خودمم نفهمیدم چی شد که
-چرا حالت صورتت اینجوری شد
خودمو جمع و جور کردم
+چه جوری مگه
-الان درست شد
غذام تموم شد
-فردا میرم برات شناسنامه هم میگرم
بلند شد بره که
+می تونم یک سوال ازت بپرسم ؟
-بپرس
همینجوری که وایساده بود داشت بهم نگاه میکرد البته منم کم نیاوردم زل زدم توی چشم های خمارش
+شما که زن ندارید پس بچه برا چته تون بود ؟
-خوب...پدرم کم کم داره از این دنیا میره و تنها خواسته اش اینکه ازدواج منو ببینه و چون من از زنها متنفرم مجبور شدم حداقل بچه مو که ببینه
+ولی من بچه واقعیت که نیستم
-اشکال نداره همین که ببینه هم بسه
و رفت طبقه بالا
منم از سر میز بلند شدم و رفتم طبقه بالا
تموم مدت ذهنم درگیر حرف هاش بود
خدایا من چرا باید عاشق یکی بشم که از زن ها متنفره
وایسا ببینمممم
اون گفت از زن هاااا و نگفت از دختر ها پس از من بدش نمیادددد هورااااا وایسا ...نکنه...پدوفیل😐نه ...نه..چه چرتی و پرتی میگی با خودت البته پودفیل هم باشه برای من خوب میشه بازم
پدوفیل:«به مرد هایی گفته میشن که به بچه ها حس دارن»
رفتم توی اتاقم و رفتم سمت گوشیم .دیگه حتی گوشیم هم برام جالب نبود ای خداااا دلم برا همه تنگ شد مخصوصا آرورا و خاله خدیجه .اوفففف هنوز زمان زیادی مونده بود تا تایم خوابم ولی چون چاره ای نداشتم خوابیدم
«۳نصفه شب»
در اتاق باز شد تخت بالا و پایین میشد دست یکی دور کمرم حلقه شد ولی من خسته تر از چیزی بودم که بخام اهمیت بدم و خوابیدم
«صبح»
با صدای خدمتکار از خواب پاشدم
/خانم پاشید ساعت ۱۲ظهره
یا ابوالفضل من اینهمه خوابیدم
/برین پایین آقا منتظر شمان
رفتم یک ابی به صورتم زدم و اومدم بیرون رفتم طبقه پایین که حین راه ایستادم
یاد دیشب افتادم
باز شدن در
صدای پای هایی که نزدیک میشد
بالا و پایین شدن تخت
دستی که دور کمرم حلقه شد
اینا چین؟کی بود ؟خواب دیدم یا واقعیت ؟
به خودم اومدم و راهمو ادامه دادم تا به طبقه پایین برسم ولی فکرم درگیر دیشب بود
+چی؟!
-بچه حرف گوش کنی هستی
+امممم.بله
-خوشم اومد ازت
از خجالت چیزی نگفتم که صدای پوزخندش اومد
-می دونستی وقتی خجالت میکشی کیوت تر میشی
دستمو گذاشتم رو لپم
-ببینم یکم از خودت بگو
با خجالتتت سرمو آوردم بالا
+خوب...من ا/ت هستم فامیلی هم ندارم سنم(سن خودتون)هستش رنگ مورد علاقه ام(ماله خودتون)و غذای مورد علاقه ام(ماله خودتون)هستش
-اگه فامیلی نداری پس شناسنامه هم نداری مگه نه؟
+اره ندارم
-خیلی خوب من جیون (دوستان کیبوردم مشکل دارهعهه)
جونکوک هستم و همسری هم ندارم
از شنیدن این حرف اینگار دنیارو بهم دادن خودمم نفهمیدم چی شد که
-چرا حالت صورتت اینجوری شد
خودمو جمع و جور کردم
+چه جوری مگه
-الان درست شد
غذام تموم شد
-فردا میرم برات شناسنامه هم میگرم
بلند شد بره که
+می تونم یک سوال ازت بپرسم ؟
-بپرس
همینجوری که وایساده بود داشت بهم نگاه میکرد البته منم کم نیاوردم زل زدم توی چشم های خمارش
+شما که زن ندارید پس بچه برا چته تون بود ؟
-خوب...پدرم کم کم داره از این دنیا میره و تنها خواسته اش اینکه ازدواج منو ببینه و چون من از زنها متنفرم مجبور شدم حداقل بچه مو که ببینه
+ولی من بچه واقعیت که نیستم
-اشکال نداره همین که ببینه هم بسه
و رفت طبقه بالا
منم از سر میز بلند شدم و رفتم طبقه بالا
تموم مدت ذهنم درگیر حرف هاش بود
خدایا من چرا باید عاشق یکی بشم که از زن ها متنفره
وایسا ببینمممم
اون گفت از زن هاااا و نگفت از دختر ها پس از من بدش نمیادددد هورااااا وایسا ...نکنه...پدوفیل😐نه ...نه..چه چرتی و پرتی میگی با خودت البته پودفیل هم باشه برای من خوب میشه بازم
پدوفیل:«به مرد هایی گفته میشن که به بچه ها حس دارن»
رفتم توی اتاقم و رفتم سمت گوشیم .دیگه حتی گوشیم هم برام جالب نبود ای خداااا دلم برا همه تنگ شد مخصوصا آرورا و خاله خدیجه .اوفففف هنوز زمان زیادی مونده بود تا تایم خوابم ولی چون چاره ای نداشتم خوابیدم
«۳نصفه شب»
در اتاق باز شد تخت بالا و پایین میشد دست یکی دور کمرم حلقه شد ولی من خسته تر از چیزی بودم که بخام اهمیت بدم و خوابیدم
«صبح»
با صدای خدمتکار از خواب پاشدم
/خانم پاشید ساعت ۱۲ظهره
یا ابوالفضل من اینهمه خوابیدم
/برین پایین آقا منتظر شمان
رفتم یک ابی به صورتم زدم و اومدم بیرون رفتم طبقه پایین که حین راه ایستادم
یاد دیشب افتادم
باز شدن در
صدای پای هایی که نزدیک میشد
بالا و پایین شدن تخت
دستی که دور کمرم حلقه شد
اینا چین؟کی بود ؟خواب دیدم یا واقعیت ؟
به خودم اومدم و راهمو ادامه دادم تا به طبقه پایین برسم ولی فکرم درگیر دیشب بود
- ۶.۰k
- ۱۹ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط