چند پارتی (درخواستی )

«وقتی شمارو از پرجورشگاه به سرپرستی میگرفتن»
توی راه هیچ حرفی بینمون زده نشد تا رسیدم به خونه .خونه ای بزرگ بود و این برام عجیب بود .رفت توی پارکینگ که متوجه شدم این همه ماشین برای اونهههه .یا خدا این دیگه چقدر پولدار
-پیاده شو
+باشه
شال گردنم و از دور گردنم باز کردم و همینجوری انداختم دور گردنم کیفمو توی دستم گرفتم و رفتیم سمت اون خونه بزرگ ویلایی .دم در چندتا خدمتکار بودن که وقتی وارد شدیم همه تا کمر خم شدن .اینا چشون بود تاحالا ندیده بودم اینجوری احترام بزارن
-دنبالم بیا
با صداش به خودم اومدم و دنبالش راه افتادم در یک اتاقیو باز کرد
-اینجا اتاق تو برای شام هم خدمتکار میاد صدات می‌زده وای به حالت اگه نیایی پایین
+چشم
ازم فاصله گرفت و رفتم توی اتاق کنار دیوار چند تا طبقه بود که روی اون طبقه ها پر کفش پاشنه بلند بودو کنار طبقه ها یک رگال لباس بزرگ بود و پر از لباس از خواب بگیر تا مجلسی ببینم اینجا چرا لباس بگ ندارننن؟!
دوباره کنار رگال چند تا طبقه بود که پر از کیف بود و انورش یک میز بود که پر از لوازم آرایشی بود یک کشو از میز هم برای روتین پوستی بود
دهنم وا موندهه از اینهمه کفش و لباس و...
آروم لباس های خودمو در آوردم و گذاشتم پیش بقیه لباس ها خداروشکر لباس های خودم بگ بود و می تونستم اینارو بپوشم بک کفش هم اضافه آورده بودم همرو چیدم تو اتاقم و رفتم سمت حموم یکی
«۲۰دقیه بعد »
با حوله از حموم بیرون اومدم و رفتم سمت رگال لباس یک لباس خواب سفید که روش خرگوش های گوگولی داشت رو برداشتم و پوشیدم چشمم افتاد به پالتوم رفتم توی جیبش نگاه کردم هم گوشیم همراهم بود و هم دفتر خاطراتم دفترمو برداشتم و گذاشتم روی میز کوچک کنار تخت و با گوشیم هم زنگ زدم به خاله خدیجه
خدیجه :ا/ت دخترم حالت خوبه
+اره خاله جان خوبم نگران من نباش
خدیجه:ببینم اونجا بهت خوش میگذره
+خاله جاننن اینا پر لباس و کفش و کیف و ....هستش بابام خیلی پولدار
خدیجه :وای خدا جون بلخره توهم یک بابا پیدا کردی خاله
+اره خاله
یکم با خاله خدیجه حرف زدم اون مثل مادرم بود برام .هیچوقت پدر و مادر واقعیم رو نمی بخشم اونا منو ول کردن که الان وضع من اینه البته وضعم که الان خوب شده ولی از بچگی تا همین امروز داشتم زمین و طی میکشدم و این برام رو مخ بودم
تقه ای به در اتاق خورد که خدمتکار جوونی اومد تو
/خانم آقا گفتن بیاین پایین برای شام
+باشه میام
در و بست منم پشت سرش رفتم طبقه پایین کلیییی غذا روی میز آخه چه جوری اینهمه غذار رو اینا می خورن .تو پرورشگاه یک بشقاب کوچیک به ما میدادن تازه زیاد هم میومد
نشستم روی یکی از صندلی ها که اونم اومد پایین و کنار من نشست
دیدگاه ها (۸)

چند پارتی (درخواستی )

چند پارتی اخر (درخواستی )

چند پارتی (درخواستی )

چند پارتی (درخواستی )

ازدواج از روی اجبار۲ ادامه پارت۱۲

پارت ۵

game of love and hate(part 17)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط