#Gentlemans_husband
#Season_two
#part_209
وقتی دوست دخترمو دیدم تازه دو هزاریم جا افتاد
اون دخترو کنار زدمو سمت دوست دخترم رفتم
داشت مثل چی اشک میریختو با یه نگاه عجیبی بهم زل زده بود
هرچقدر باهاش حرف میزدم انگار نه انگار
اخر سر بی حرف از اون پارتی رفت
بعد از اون هرچقدر باهاش تماس گرفتم دیگه جوابمو نداد
بعد یک هفته خودش بهم زنگ زد
بهم گفت هرچی بین ما بود دیگه تموم شدو دیگه نمیخواد مزاحمش بشم
وقتی ازش دلیلشو پرسیدم گفت... گفت میخواد ازدواج کنه
جمله اخرشو اینقدر مظلومو با ناراحتی گفت که جوشش اشک رو توی چشمام حس کردم
عجب! پس مشکل اصلی نامجون اینه
معلوم بود دلش خیلی گرفته و دوست داره بشینه گریه کنه
بهش نزدیک تر شدم
+من.. من متاسفم قسم میخورم حتی روحمم خبر نداشت قراره همچین اتفاقاتی بیوفته وگرنه اصن همون بهتر گوشیم که
هیچ منو هم خورد میکردی
همش تقصیر منه شرمنده ام... متاسفم
دستی روی شقیقه هاش کشیدو از روی نیمکت بلند شد
_بریم؟
+نامجون من..
_باشه فهمیدم متاسفی ولی دیگه فایده ای نداره
تو بخشی از کارو خر.اب کردیو من همشو
الانم زندگیش قطعا خوبه بهتره دیگه بهش فکر نکنم
+تو خبر ازدواجشو شنیدی؟
کمی فکر کردو با تردید جواب داد
_خودم نشنیدم ولی مطمئنم که هیچ حرفیو سر خود نمیزنه
+میگما تو نوک انگشت مغز توی این کلت نیست نه؟ اخه احمق معلومه برای این گفته که باهات لج بوده و میخواسته بهش نزدیک نشی
نامجون چشماش برقی زدو رو بهم لـ.ب زد
_ ر.. راست میگی!!؟
+منکه مطمئن نیستم، توهم نیستی پس میتونیم امیدوار باشیم اره؟
بعدا میتونی امارشو دراری؟
_باشه خیلیه خب
+ پس بلندشو بریم
عذاب وجدان داشتم و ارزو میکردم که اون دختری که نامجون بهش علاقه داره ازدواج نکرده باشه.
سری تکون دادو باهم راهی خونه شدیم
توی راه کمی باهاش صحبت کردم
اولین بار بود نامجونو اینجوری میدیدم
خیلی با احساس درباره دختره حرف میزد
و منم تونستم از زیر زبونش اسم دختره رو بکشم بیرون
اسمش لیسا بود
چه اسم زیبایی..
نزدیک در ورودی خونه بودیم
این طور که معلوم بود حسابی گند زدم چون چراغای خونه روشن بودن!
رو به نامجون زار زدم
210 لایک
#Season_two
#part_209
وقتی دوست دخترمو دیدم تازه دو هزاریم جا افتاد
اون دخترو کنار زدمو سمت دوست دخترم رفتم
داشت مثل چی اشک میریختو با یه نگاه عجیبی بهم زل زده بود
هرچقدر باهاش حرف میزدم انگار نه انگار
اخر سر بی حرف از اون پارتی رفت
بعد از اون هرچقدر باهاش تماس گرفتم دیگه جوابمو نداد
بعد یک هفته خودش بهم زنگ زد
بهم گفت هرچی بین ما بود دیگه تموم شدو دیگه نمیخواد مزاحمش بشم
وقتی ازش دلیلشو پرسیدم گفت... گفت میخواد ازدواج کنه
جمله اخرشو اینقدر مظلومو با ناراحتی گفت که جوشش اشک رو توی چشمام حس کردم
عجب! پس مشکل اصلی نامجون اینه
معلوم بود دلش خیلی گرفته و دوست داره بشینه گریه کنه
بهش نزدیک تر شدم
+من.. من متاسفم قسم میخورم حتی روحمم خبر نداشت قراره همچین اتفاقاتی بیوفته وگرنه اصن همون بهتر گوشیم که
هیچ منو هم خورد میکردی
همش تقصیر منه شرمنده ام... متاسفم
دستی روی شقیقه هاش کشیدو از روی نیمکت بلند شد
_بریم؟
+نامجون من..
_باشه فهمیدم متاسفی ولی دیگه فایده ای نداره
تو بخشی از کارو خر.اب کردیو من همشو
الانم زندگیش قطعا خوبه بهتره دیگه بهش فکر نکنم
+تو خبر ازدواجشو شنیدی؟
کمی فکر کردو با تردید جواب داد
_خودم نشنیدم ولی مطمئنم که هیچ حرفیو سر خود نمیزنه
+میگما تو نوک انگشت مغز توی این کلت نیست نه؟ اخه احمق معلومه برای این گفته که باهات لج بوده و میخواسته بهش نزدیک نشی
نامجون چشماش برقی زدو رو بهم لـ.ب زد
_ ر.. راست میگی!!؟
+منکه مطمئن نیستم، توهم نیستی پس میتونیم امیدوار باشیم اره؟
بعدا میتونی امارشو دراری؟
_باشه خیلیه خب
+ پس بلندشو بریم
عذاب وجدان داشتم و ارزو میکردم که اون دختری که نامجون بهش علاقه داره ازدواج نکرده باشه.
سری تکون دادو باهم راهی خونه شدیم
توی راه کمی باهاش صحبت کردم
اولین بار بود نامجونو اینجوری میدیدم
خیلی با احساس درباره دختره حرف میزد
و منم تونستم از زیر زبونش اسم دختره رو بکشم بیرون
اسمش لیسا بود
چه اسم زیبایی..
نزدیک در ورودی خونه بودیم
این طور که معلوم بود حسابی گند زدم چون چراغای خونه روشن بودن!
رو به نامجون زار زدم
210 لایک
- ۲۵.۹k
- ۰۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط