Gentlemanshusband
#Gentlemans_husband
#part_49
هردوشون کمی خجالت کشیدن و به میز خیره شدن
وونا یچیزی
یونگی و خجالت؟
یونگی: خب..
ادامه نداد
وونا با کلی من من کردن بالاخره لب باز کرد
وونا: چی بگم نمیشه که همینجوری...
لیلی: به حرف من گوش کن وونا، جونگکوک یونگی رو میشناسه پسر خوبیه قیافشم خوبه که!
جونگکوک: اره وونا من مثل کف دستم اینو میشناسم پسر خوبیه اگه هم زمانی ازش ناراحت شدی بگو خودم گوششو میکشم.
یونگی با چشمای نگران منتظر جواب وونا بود...
کاملا معلومبودجواب یونگی بله هست
وونا پوفی کشید
_ خیلیه خب باشه ولی باید زمان بیشتر بگذره که.. باید بشناسمش
شاید اصلا تایپ من نباشه و عقایدمون به هم دیگه نخوره!
بشکنی زدم و از یونگی خواستم کنار وونا بشینه
اونم با فاصله کنارش نشست
از گارسون خواستم بیاد و ازمون عکس بگیره
یه عکس چهار نفره عالی؛
برای اولین بار حس کردم خیلی خوشحالم و حس اینکه رابطم با جونگکوک بهتر از قبله خوشحال ترم میکرد
زندگیم جزو یکی از مسخره ترین و در عین حال عجیب ترین زندگی های تاریخ بود
حدود دو ساعتی گذشته بود
همه غرق در خوشحالی بودیم و حسابی هم خسته شده بودیم.
جونگکوک: نظرتون چیه که بریم دیگه!؟
یونگی به نشانه تایید سرشو تکون دادو منم قبول کردم که بریم.
همه از جاهامون بلند شدیم.
یونگی کاغذی بیرون اوردو به سمت وونا گرفت
یونگی: بفرما وونا خانوم شماره من اگه کاری داشتین
وونا: باشه ممنون
جونگکوک: خب یونگی چیکار کنیم وونا رو ما ببریم یا خودت میبری؟
یونگی: اگه مایل باشه خودم میبرم
وونا نگاه نگرانی به سمتم انداخت که از چشم یونگی دور نموند...
اروم چشمامو بازو بسته کردم و به نشانه اطمینان دستمو روی شونش گذاشتم
لبخندی زدو زیر لب گفت
_باشه من با یونگی میرم
به وضوح یونگی خر ذوق شد اونا به سمت ماشین یونگی رفتن
ماهم به سمت ماشین خودمون راه افتادیم
خسته و کلافه به سمت اتاقم رفتم روی تخت ولو شدمو چشمامو بستم خیلی زود بدون اینکه لباسامو عوض کنم به استقبال خواب رفتم!
«ویو جونگکوک»
به سمت اتاق لیلی به را افتادم
تقه ای به در زدم و وارد شدم.
دیدم توی حالت مسخره و همینطور کیوتی خوابه.
لباساش هنوزم تنش بودن.
کنارش نشستم و بهش خیره شدم.
95 لایک
#part_49
هردوشون کمی خجالت کشیدن و به میز خیره شدن
وونا یچیزی
یونگی و خجالت؟
یونگی: خب..
ادامه نداد
وونا با کلی من من کردن بالاخره لب باز کرد
وونا: چی بگم نمیشه که همینجوری...
لیلی: به حرف من گوش کن وونا، جونگکوک یونگی رو میشناسه پسر خوبیه قیافشم خوبه که!
جونگکوک: اره وونا من مثل کف دستم اینو میشناسم پسر خوبیه اگه هم زمانی ازش ناراحت شدی بگو خودم گوششو میکشم.
یونگی با چشمای نگران منتظر جواب وونا بود...
کاملا معلومبودجواب یونگی بله هست
وونا پوفی کشید
_ خیلیه خب باشه ولی باید زمان بیشتر بگذره که.. باید بشناسمش
شاید اصلا تایپ من نباشه و عقایدمون به هم دیگه نخوره!
بشکنی زدم و از یونگی خواستم کنار وونا بشینه
اونم با فاصله کنارش نشست
از گارسون خواستم بیاد و ازمون عکس بگیره
یه عکس چهار نفره عالی؛
برای اولین بار حس کردم خیلی خوشحالم و حس اینکه رابطم با جونگکوک بهتر از قبله خوشحال ترم میکرد
زندگیم جزو یکی از مسخره ترین و در عین حال عجیب ترین زندگی های تاریخ بود
حدود دو ساعتی گذشته بود
همه غرق در خوشحالی بودیم و حسابی هم خسته شده بودیم.
جونگکوک: نظرتون چیه که بریم دیگه!؟
یونگی به نشانه تایید سرشو تکون دادو منم قبول کردم که بریم.
همه از جاهامون بلند شدیم.
یونگی کاغذی بیرون اوردو به سمت وونا گرفت
یونگی: بفرما وونا خانوم شماره من اگه کاری داشتین
وونا: باشه ممنون
جونگکوک: خب یونگی چیکار کنیم وونا رو ما ببریم یا خودت میبری؟
یونگی: اگه مایل باشه خودم میبرم
وونا نگاه نگرانی به سمتم انداخت که از چشم یونگی دور نموند...
اروم چشمامو بازو بسته کردم و به نشانه اطمینان دستمو روی شونش گذاشتم
لبخندی زدو زیر لب گفت
_باشه من با یونگی میرم
به وضوح یونگی خر ذوق شد اونا به سمت ماشین یونگی رفتن
ماهم به سمت ماشین خودمون راه افتادیم
خسته و کلافه به سمت اتاقم رفتم روی تخت ولو شدمو چشمامو بستم خیلی زود بدون اینکه لباسامو عوض کنم به استقبال خواب رفتم!
«ویو جونگکوک»
به سمت اتاق لیلی به را افتادم
تقه ای به در زدم و وارد شدم.
دیدم توی حالت مسخره و همینطور کیوتی خوابه.
لباساش هنوزم تنش بودن.
کنارش نشستم و بهش خیره شدم.
95 لایک
- ۲۸.۵k
- ۲۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط