Gentlemanshusband

#Gentlemans_husband
#part_48


توی اغوشم گرفتمش و با تمام قدرتم فشارش دادم.. دستام از شدت هیجان و ضعف میلرزید
حسابی گریه کردیم
کلی نگاه رو روی خودمون حس میکردم ولی اهمیت ندادم
بعد از اینکه از هم سیر شدیم
از هم جدا شدیم و رفع دلتنگی و این داستانا..
باورم نمیشه... تازه میفهمم چقدر دلم برای تنها تکیه گاهم توی اون دوران مرگبار تنگ شده!
وونا با جونگکوک و یونگی دست دادو اشنا شدن
نشستیم و شروع کردیم به صحبت کردن
یکم که گذشت،متوجه شدم یونگی چشم از وونا بر نمیداره و اگه اشتباه نکنم وونا هم رو یونگی نظر داشت
رفتیم و پشت میز نشستیم و سفارشامون رو دادیم.
بعد از خوردن غذامون

تو حال هوای خودم بودم
ک یهو صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.
پیامو باز کردم
پیام:

(یونگی: زن داداش یونگی ام میشه ی درخواست ازت بکنم؟

متعجب نگاهمو دوختم به یونگی که داشت به گوشیم اشاره میکرد

لیلی: چیزی شده؟
یونگی: میشه از وونا بپرسی که سینگله  یا نه؟ من روم نمیشه

ریز خندیدم
پس حدسم درست بود

لیلی: باشه الان میپرسم )

تو دلم گفتم  یونگی شماره منو از کجا اورد؟
حتما جونگکوک داده بهش.
برای اینکه ضایع نباشه گذاشتم چند دقیقه از پیام یونگی بگذره.
با شیطنت رو به وونا گفتم

+میگم وونا تو هنوز شوهر نکردی؟

خندیدو گفت

_نبابا شوهر کجا بود خودم قصد ندارم
+اوه خانوم قصد نداره!

چشمای یونگی از خوشحالی برق میزدن
شیطون بهش زل زدم

+ چه باحال یونگی هم سینگله
(کجاش باحاله؟ چقدر ضایع!) میگما..

به جونگکوک چشمکی زدم به نشانه اینکه همراهیم کنه...

+نظرتون چیه باهم اشنا شین؟ بنظرم که زوج خوبی میشین نه؟

جونگکوک: فکر خوبیه خیلیم بهم میاین

95 لایک
دیدگاه ها (۶)

#Gentlemans_husband#part_49هردوشون کمی خجالت کشیدن و به میز ...

#Gentlemans_husband#part_50کمی موهاشو نوازش کردم واز اتاقش ب...

#Gentlemans_husband#part_47دلم برای نگرانیاش سوخت... چطور تو...

#Gentlemans_husband#part_46با هیجان باشه ای گفتمدلم برای دید...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_225+اخه وونا الان وقت او...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_223_خب لیلی باید شمع هار...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_273باشه ای گفتم و همرا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط