رمان جونگ کوک
#چشمان.خمار🍷
#Part.9
یکی داشت از یخچال آب برمیداشت.. نگاهی به اطرافم کردم و یه چاقو برداشتم. یکم که رفتم جلو تر دیدم یه دختره.. اولش فک کردم میساست ولی وقتی دقت کردم دیدم اته
_ات؟
+یا خداا(جیغ)
داشت جیغ میکشید که دستمو گذاشتم رو دهنش
_ات آروم باش منم
+امم.. امممم
_هاا؟ اهان دستم رو دهنته(خنده)
+داشتی خفم میکردی..
_اینجا چی کار میکنی؟ مگه نگفتم بگیر بخواب؟
+خوابیده بودم.. یه خواب بد دیدم برا همین پاشدم. تو اتاق که آب نبود پس اومدم اینجا
_اهان.. میگم یه پارچ آب بزارن تو اتاقت تا مثل دزدا نیای این پایین
+گگگگگگگگ(تو ذهنش) حالا چرا چاقو دستته؟
_چون فک کردم دزدی
+چطور میتونی یه دختر رو به یه دزد تشبیه کنی؟
_توی عمرت دیدی یه پسر بچه قاتل بشه؟
+چی؟ نــــه.. اخه این چطور ممکنه؟
_اگر ندیدی پس فک نکن یه دختر هم نمیتونه دزد باشه!
+وات فاااخــــ...
_دهنتو ببند یهو پشه نره توش(خنده)
+میدونستی خیلی نمکی؟ حالا هم بکش کنار برم بخوابم نکمدون!
♡ویو ات♡
معلوم بود با حرفی که زدم عصبی شده.. زبونشو کرد تو لپش و قُلِنج های قردنشو شکوند و دستاشم مشت کرد.. کم مونده بود سکته کنم که یهو لب باز کرد
_میدونستی نمکدون بدون فلفل نیست فسقلی؟؟ کاری نکن با روی فلفلم اون زبونتو کوتاه کنم کوچولو(نیشخند)
+چـ... چی داری مـ.. میگی؟
_خبر یه بار پخش میشه! دفعه دومی در کار نیست.. الانم برو بخواب فردا صبحه زود باید بیدار بشی
داشتم از آشپزخونه میرفتم بیرون که دوباره یه چیزی گفت..
_نشنیدم بگی چشم!!(جدی)
چند لحظه همین جوری وایسادم و به چشاش خیره شدم میدونستم تا الان فهمیده که بغض کردم. اگر یکم دیگه اونجا وایمیستادم گریه میکردم پس حرفمو زدمو از اونجا دور شدم
+چشم آقای مغرور(داد..بغض)
بدو بدو از پله ها رفتم بالا ولی نرفتم اتاق جسیکا بلکه رفتم اتاق خودم
وارد اتاق شدم و درو بستم خودمم ولو کردم رو تخت.. اخه مگه چی میشه یکم با محبت صحبت کنی جئون جونگ کوک؟ واقعا چرا اینجوری؟
یکم تو این فکرا بودم که بدون اختیار چشام بسته شد و سیاهی...
♡ویو صبح♡
با صدای جیغ یکی از خواب پریدم هر روز باید یه سکتهای کنم بعد اووووفــــ پاشدم بدون عوض کردن لباسام رفتم بیرون که دیدم صدا از پایین میاد
از بالای پله ها نگاه کردم ولی چیزی ندیدم برای همین آروم آروم رفتم پایین که دیدم بادیگارد های جونگ کوک یکی از خدمتکار ها رو گرفتن و دارن میزننش خوده جونگ کوکم نشسته رو کاناپه و داره نگاه میکنه
+دا.اری چـی کار مـ.. یکنی؟(لکنت..ترس)
کوک با صدام برگشت طرفم و نگاه های عصبیش رو بهم داد
_تو اینجا چی کار میکنی؟ برگرد اتاقت زود!(عصبی)
+چرا این دختر رو کتک میزنی؟ مگه چی کارت کرده؟
_ات گفتم برو تو اتاقت!
+نمیرم!(داد) میخوای چی کار کنی؟ منم کتک بزنی؟
_ات نرو رو اعصابم برو تو اتاقت زود باش!(عصبی)
+نرم چی کار میکنی هاان؟ یا این دختر رو آزاد کن یا منم همراهش بزن!(داد)
♡ویو کوک♡
ات داشت میرفت رو اعصابم که دیگه صبرم لبریز شد و از مچ دستش گرفتم کشون کشون بردمش تو اتاقم
+هی داری چی کار میکنی ولم کن(داد)
_خفه شو و دنبالم بیاا!!
رسیدیم با اتاقم در رو قفل کردم و ات هم پرت کردم رو تخت...
یکم بمونید تو خماری بد نیست😉😁🌱
#Part.9
یکی داشت از یخچال آب برمیداشت.. نگاهی به اطرافم کردم و یه چاقو برداشتم. یکم که رفتم جلو تر دیدم یه دختره.. اولش فک کردم میساست ولی وقتی دقت کردم دیدم اته
_ات؟
+یا خداا(جیغ)
داشت جیغ میکشید که دستمو گذاشتم رو دهنش
_ات آروم باش منم
+امم.. امممم
_هاا؟ اهان دستم رو دهنته(خنده)
+داشتی خفم میکردی..
_اینجا چی کار میکنی؟ مگه نگفتم بگیر بخواب؟
+خوابیده بودم.. یه خواب بد دیدم برا همین پاشدم. تو اتاق که آب نبود پس اومدم اینجا
_اهان.. میگم یه پارچ آب بزارن تو اتاقت تا مثل دزدا نیای این پایین
+گگگگگگگگ(تو ذهنش) حالا چرا چاقو دستته؟
_چون فک کردم دزدی
+چطور میتونی یه دختر رو به یه دزد تشبیه کنی؟
_توی عمرت دیدی یه پسر بچه قاتل بشه؟
+چی؟ نــــه.. اخه این چطور ممکنه؟
_اگر ندیدی پس فک نکن یه دختر هم نمیتونه دزد باشه!
+وات فاااخــــ...
_دهنتو ببند یهو پشه نره توش(خنده)
+میدونستی خیلی نمکی؟ حالا هم بکش کنار برم بخوابم نکمدون!
♡ویو ات♡
معلوم بود با حرفی که زدم عصبی شده.. زبونشو کرد تو لپش و قُلِنج های قردنشو شکوند و دستاشم مشت کرد.. کم مونده بود سکته کنم که یهو لب باز کرد
_میدونستی نمکدون بدون فلفل نیست فسقلی؟؟ کاری نکن با روی فلفلم اون زبونتو کوتاه کنم کوچولو(نیشخند)
+چـ... چی داری مـ.. میگی؟
_خبر یه بار پخش میشه! دفعه دومی در کار نیست.. الانم برو بخواب فردا صبحه زود باید بیدار بشی
داشتم از آشپزخونه میرفتم بیرون که دوباره یه چیزی گفت..
_نشنیدم بگی چشم!!(جدی)
چند لحظه همین جوری وایسادم و به چشاش خیره شدم میدونستم تا الان فهمیده که بغض کردم. اگر یکم دیگه اونجا وایمیستادم گریه میکردم پس حرفمو زدمو از اونجا دور شدم
+چشم آقای مغرور(داد..بغض)
بدو بدو از پله ها رفتم بالا ولی نرفتم اتاق جسیکا بلکه رفتم اتاق خودم
وارد اتاق شدم و درو بستم خودمم ولو کردم رو تخت.. اخه مگه چی میشه یکم با محبت صحبت کنی جئون جونگ کوک؟ واقعا چرا اینجوری؟
یکم تو این فکرا بودم که بدون اختیار چشام بسته شد و سیاهی...
♡ویو صبح♡
با صدای جیغ یکی از خواب پریدم هر روز باید یه سکتهای کنم بعد اووووفــــ پاشدم بدون عوض کردن لباسام رفتم بیرون که دیدم صدا از پایین میاد
از بالای پله ها نگاه کردم ولی چیزی ندیدم برای همین آروم آروم رفتم پایین که دیدم بادیگارد های جونگ کوک یکی از خدمتکار ها رو گرفتن و دارن میزننش خوده جونگ کوکم نشسته رو کاناپه و داره نگاه میکنه
+دا.اری چـی کار مـ.. یکنی؟(لکنت..ترس)
کوک با صدام برگشت طرفم و نگاه های عصبیش رو بهم داد
_تو اینجا چی کار میکنی؟ برگرد اتاقت زود!(عصبی)
+چرا این دختر رو کتک میزنی؟ مگه چی کارت کرده؟
_ات گفتم برو تو اتاقت!
+نمیرم!(داد) میخوای چی کار کنی؟ منم کتک بزنی؟
_ات نرو رو اعصابم برو تو اتاقت زود باش!(عصبی)
+نرم چی کار میکنی هاان؟ یا این دختر رو آزاد کن یا منم همراهش بزن!(داد)
♡ویو کوک♡
ات داشت میرفت رو اعصابم که دیگه صبرم لبریز شد و از مچ دستش گرفتم کشون کشون بردمش تو اتاقم
+هی داری چی کار میکنی ولم کن(داد)
_خفه شو و دنبالم بیاا!!
رسیدیم با اتاقم در رو قفل کردم و ات هم پرت کردم رو تخت...
یکم بمونید تو خماری بد نیست😉😁🌱
- ۲.۲k
- ۲۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط