رمان جونگ کوک

#چشمان.خمار🍷
#Part.8

(اسلاید دوم لباس خوابه ات)

♡ویو کوک♡
آجوما: نمیتونن.. نمیتونن نفس بکشن(نفس نفس..ترس)
_یعنی چی که نمیتونه نفس بکشه؟(داد)

یهو حرفای خانم چوی تو مغزم پخش شد..

♡فلش بک♡
چوی: لطفا مراقب ات باشید! ات بیماری قلبی و تنگی نفس داره.. اگر سرش داد بزنید یا باعث گریش بشید ممکنه نتونه نفس بکشه.. حتی به تنهایی و مکان های تنگ و تاریک فوبیا داره.. شاید فکر کنید ات دختر لوس و حساسیه ولی نه! ات عذاب های زیادی کشیده.. من طی این همه سال بچه ای شبیح ات ندیدم که مقاوم ولی در عین حال ظریف باشه.. آقای جونگ کوک ازتوت خواهش میکنم! خواهش میکنم ات رو مثل خواهر خودتون بزرگش کنید.. سرش داد نزنید و باعث نشید که راهی بیمارستان بشه وگرنه سرپرستیش رو ازتون میگیریم و برشمیگردونیم پرورشگاه!
♡پایان فلش بک♡

کلمه آخرش فقط تو مغزم پخش شد.. برشمیگردونیم پرورشگاه! برشمیگردونیم پرورشگاه!
نه من نمیخوام برگرده پرورشگاه اهههه لعنت بهت جونگ کوک(وا خدا نکنه🥲💔)

_لعنتی(عربده..دستاشو کوبید رو میز)

من با ات چی کار کردم.. اخه کسی نیست بگه مردک به این دختره بیچاره چی کار داری؟!!؟
پاشدم رفتم اتاق ات.. جلوی تختش افتاده بود و با دوتا دستاش یقه لباسش رو گرفته بود.. دویدم سمتش و کنارش نشستم..رنگش پریده بود.. دستای ظریفش رو که مثل یخ سرد شده بودن و تو دستم گرفتم..
_ات؟ ات؟ ات آروم باش!! سعی کن نفس عمیق بکشی.. ات!!! ات منو نگاه کن! ببخشید.. ببخشید من اشتباه کردم.. آروم باش..

وای خدااااا.. اخه این چرا آروم نمیشه؟!!انگار هیچی نمیشنوه.. الان چه خاکی تو سرم بریزم؟
آروم بلندش کردم و گذاشتمش رو پاهام و محکم تو بغل گرفتمش.. بدنش مثل چی میلرزیر.. چونشو گذاشتم رو شونم و سرشو نوازش میکردم..

_هـییش آروم باش.. من اینجام باشه؟. ببخشید اون حرفو زدم.. ببخشید نزاشتم شب بری پیش جسیکا.. خب منم یه دلیلی دارم که اینجوری میکنم پس ببخشید..

چند لحظه گذشت و دیدم داره یواش یواش نفس میکشه.. یهو احساس کردم دستاش دور گردنم حلقه شد.

+چرا باهام اینکارو کردی؟ مگه بهت نگفته بودن مریضم؟ هااا چراا؟(گریه..نفس نفس)
_ات من اشتباه کردم باشه؟ ببخشید! ولی خواهش میکنم سعی نکن بفهمی چرا جسیکا نمیتونه راه بره.. نمیخوام چیزی از این موضوع بفهمی
+ولی تو حق نداشتی باهام اونجوری حرف بزنی.. من یه دختر بچه 17 سالم! درسته سرپرستمی ولی این دلیل نمیشه عذیتم کنی(گریه..نفس نفس)
_هیسس آروم باش دختر.. من که گفتم ببخشید. دیگه این کارو نمیکنم باشه؟ پس دیگه گریه نکن!
+خیلی بدی خیلی (گریه شدید)
_وااا مگه با تو نیستم؟ نمیگم گریه نکن؟؟(اخم)
+......
_گریه نکنی میزارم فردا با جسیکا برید بیرون!
+چی؟(بغض..🤧)
_میزارم برید بیرون خرید کنید.
+واقعا میزاری؟(بغض..لبخند)
_اره چرا که نه. ولی یه شرطی داره!!
+چی؟(🥺بغض)
_اولا دیگه گریه نکنی! دوما همراتون بادیگارد هم میزارم ولی مراقب خودت باش!
+باشه(بغض)
_الانم بغض نکن بخواب برای فردا پر انرژی بند شو.
+نمیشه پیش جسیکا بخوابم؟(🥺👈👉دقیقا اینطوری کرد)
_باشه بخواب(خنده) ولی درمورد چیزی حرف نمیزنید و میخوابید باشه؟!!(جدی)
+باشه بابا اههه😒
_پاشو برو بخواب

ات پاشد و با خوشحالی رفت طرف اتاق جسیکا.. بچه شیطونی به نظر میرسید.. منم رفتم اتاق من خودمو به کارام رسیدگی کردم..
چند ساعت بعد دیدم 3 نصفه شبه.. تشنم شده بود پس برای همین پا شدم رفتم پایین تا یه قهوه برای خودم آماده کنم.
تا رسیدم صدا هایی از آشپز خونه میومد.. آروم آروم رفتم سمت آشپزخونه. یکی داشت...


ببخشید که پارت رو دیر دادم.. حالم این چند روزه خوب نبود و نتونستم پارت بنویسم.. فعلا این یه پارت رو قبول کنید چون پارت دیگه رو شب میزارم😉
منتظر نظرات و لایکاتون هستم❤💌
دیدگاه ها (۳)

رمان جونگ کوک

رمان جونگ کوک

رمان جونگ کوک

رمان جونگ کوک

عشق ممنوع

جیمین فیک زندگی پارت ۷۸#

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط