رمان جونگ کوک
#چشمان.خمار🍷
#Part.7
(اسلاید دوم=موهای ات..اسلاید سوم=لباس ات)
+جسیکا؟
~جانم؟
+میگم چرا اینجوری شدی؟
~این که نمیتونم راه برم؟
+اره
~خب داستانش خیلی طولانیه.. اگر بخوای نیتونی بری لباسات رو عوض کنی و بیای اینجا بخوابی.. منم قضیه رو بگم..
+آقای جئون ناراحت نمیشن؟
~نه باباا.. بخواد چیزی بگه خفش میکنم(خنده)
+باشه پس من برم آماده بشم(خنده)
~برو ولی زود برگرد😊
بدو از اتاق اومدم بیرون و به سمت اتاقم رفتم.. بدون معطلی لباسام رو عوض کردم و یه چیزه راحتی پوشیدم..(عکس میدم) یه عروسک که همیشه موقع خواب پیشم بود رو هم برداشتم.. در اتاق رو باز کردم که برم ولی سکته کامل رو زدم.
+یا جد بنگتن..(گرخیده😁..نفس نفس)
_......
+.... یاااااااا تو چرا اینجوری میکنی؟ نمیگی میترسم؟(عصبی..نفس نفس)
_.....(در حال آنالیز ات🙄)
+چرا لال شدی؟؟ یه حرفی بزن خب(عصبی)
داشتم حرص میخوردم.. اخه مگه مرض داره که میاد پشت در اتاقم وایمیسته بعد میترسونتم؟! یهو انگشت اشارش رو آورد بالا و سمت بد.نم گرفت..
_لـ.. بـ.. لباست..
یه نگا به سر و وضعم کردم.. یا جد بنگتـــــــــن.. یکی نیست بگه اخه دختـــــر تو حیا نداری؟ جلو یه مرد اینجور لباسی میپوشن؟!
+گمشو اون طرف..(داد..خجالت)
_خب من که الان دیدمت چرا برم اون طرف؟(خنده)
+بیا بروووووووو(داد..بغض)
_خیلی خب میرم بغض نکن(خنده)ولی یه شرطی داره!(نگاه های😈🤣)
+چـ.. چه. شـ.. ر.. شرطی؟(لکنت..با دست خودش رو پوشوند)
_دیگه از این لباسا مخصوصا جلوی من نپوش! یعنی یه باره دیگه! یه باره دیگه ببینم اینجور لباسی پوشیدی تو نتن ج.رش میدم! فهمیدی؟!(جدی)
(چیه؟فک کردی چی قراره بگه؟😐منحرف🙄)
+بـ.. باشه.. الان میزاری برم؟(ترس)
_کجا؟(🤨قافش همون لحظه)
+پیش جسیکا
_به خاطره؟
+میخوام شب رو اونجا بخوابم و درضمن قراره جسیکا بهم یه چیزی رو بگه
_چی رو بگه؟
+این که چرا نمیتونه راه بره..
♡ویو جونگ کوک♡
با حرفی که ات زد تمام اتفاقات اون شب مثل یه سریال از جلو چشام رد شد. اختیارم رو از دست دادم.. خودمو مقصر اون اتفاق میدیدم.. نمیخواستم ات بهمه چی شده..
_گمشو برو تو اتاقت(داد..عصبی)
+....(دستاشو گذاشت رو گوشش)
_صدامو نمیشنوی؟ گفتم گمشو داخل اتاقت!(داد..عصبی)
+چـ.. چـ.. چرا؟(ترس)
_......(عصبی)
تا حدی عصبی شده بودم که بدون توجه به این که اون یه دختر 17 سالست دستشو خیلی محکم گرفتم و پرتش کردم رو زمین..(منظورش زمین اتاقه)
_حق این که بخوای شب رو جای دیگه بخوابی یا این که سعی کنی قضیه راه نرفتن جسیکا رو بدونی نداری! یعنی بفهمم این کارا رو کردی بلایی سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن!(عصبی)
+.....(گریه..نفس نفس)
اعصابم خورد بود یعنی تا حدی خورد بود که میتونستم بکشمش.. از اتاقش زدم بیرون رفتم داخله اتاق خودم.. چون کار داشتم نشستم پشت میزم و مشغول شدم ولی با این حالی که من دارم نمیتونم کاری انجام بدم.. پس دستامو گذاشتم رو میز و سرم هم روشون.. سعی کردم خودم رو آروم کنم..
چند دقیقه گذشت که در اتاق پشت سر هم زده میشد
_کیه؟(عصبی)
آجوما: منم ارباب(ترس..نفس نفس)
_بیا تو
آجوما: ارباب.. ارباب خانم(دستشو رو به در اتاق ات گرفت)
_ات؟ چی شده؟(تعجب)
آجوما: نمیتونن.. نمیتونن نفس بکشن(نفس نفس..ترس)
......
بمون تو خماری🤧
شرایط
5 ری اکت❤
7 کامنت💌
#Part.7
(اسلاید دوم=موهای ات..اسلاید سوم=لباس ات)
+جسیکا؟
~جانم؟
+میگم چرا اینجوری شدی؟
~این که نمیتونم راه برم؟
+اره
~خب داستانش خیلی طولانیه.. اگر بخوای نیتونی بری لباسات رو عوض کنی و بیای اینجا بخوابی.. منم قضیه رو بگم..
+آقای جئون ناراحت نمیشن؟
~نه باباا.. بخواد چیزی بگه خفش میکنم(خنده)
+باشه پس من برم آماده بشم(خنده)
~برو ولی زود برگرد😊
بدو از اتاق اومدم بیرون و به سمت اتاقم رفتم.. بدون معطلی لباسام رو عوض کردم و یه چیزه راحتی پوشیدم..(عکس میدم) یه عروسک که همیشه موقع خواب پیشم بود رو هم برداشتم.. در اتاق رو باز کردم که برم ولی سکته کامل رو زدم.
+یا جد بنگتن..(گرخیده😁..نفس نفس)
_......
+.... یاااااااا تو چرا اینجوری میکنی؟ نمیگی میترسم؟(عصبی..نفس نفس)
_.....(در حال آنالیز ات🙄)
+چرا لال شدی؟؟ یه حرفی بزن خب(عصبی)
داشتم حرص میخوردم.. اخه مگه مرض داره که میاد پشت در اتاقم وایمیسته بعد میترسونتم؟! یهو انگشت اشارش رو آورد بالا و سمت بد.نم گرفت..
_لـ.. بـ.. لباست..
یه نگا به سر و وضعم کردم.. یا جد بنگتـــــــــن.. یکی نیست بگه اخه دختـــــر تو حیا نداری؟ جلو یه مرد اینجور لباسی میپوشن؟!
+گمشو اون طرف..(داد..خجالت)
_خب من که الان دیدمت چرا برم اون طرف؟(خنده)
+بیا بروووووووو(داد..بغض)
_خیلی خب میرم بغض نکن(خنده)ولی یه شرطی داره!(نگاه های😈🤣)
+چـ.. چه. شـ.. ر.. شرطی؟(لکنت..با دست خودش رو پوشوند)
_دیگه از این لباسا مخصوصا جلوی من نپوش! یعنی یه باره دیگه! یه باره دیگه ببینم اینجور لباسی پوشیدی تو نتن ج.رش میدم! فهمیدی؟!(جدی)
(چیه؟فک کردی چی قراره بگه؟😐منحرف🙄)
+بـ.. باشه.. الان میزاری برم؟(ترس)
_کجا؟(🤨قافش همون لحظه)
+پیش جسیکا
_به خاطره؟
+میخوام شب رو اونجا بخوابم و درضمن قراره جسیکا بهم یه چیزی رو بگه
_چی رو بگه؟
+این که چرا نمیتونه راه بره..
♡ویو جونگ کوک♡
با حرفی که ات زد تمام اتفاقات اون شب مثل یه سریال از جلو چشام رد شد. اختیارم رو از دست دادم.. خودمو مقصر اون اتفاق میدیدم.. نمیخواستم ات بهمه چی شده..
_گمشو برو تو اتاقت(داد..عصبی)
+....(دستاشو گذاشت رو گوشش)
_صدامو نمیشنوی؟ گفتم گمشو داخل اتاقت!(داد..عصبی)
+چـ.. چـ.. چرا؟(ترس)
_......(عصبی)
تا حدی عصبی شده بودم که بدون توجه به این که اون یه دختر 17 سالست دستشو خیلی محکم گرفتم و پرتش کردم رو زمین..(منظورش زمین اتاقه)
_حق این که بخوای شب رو جای دیگه بخوابی یا این که سعی کنی قضیه راه نرفتن جسیکا رو بدونی نداری! یعنی بفهمم این کارا رو کردی بلایی سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن!(عصبی)
+.....(گریه..نفس نفس)
اعصابم خورد بود یعنی تا حدی خورد بود که میتونستم بکشمش.. از اتاقش زدم بیرون رفتم داخله اتاق خودم.. چون کار داشتم نشستم پشت میزم و مشغول شدم ولی با این حالی که من دارم نمیتونم کاری انجام بدم.. پس دستامو گذاشتم رو میز و سرم هم روشون.. سعی کردم خودم رو آروم کنم..
چند دقیقه گذشت که در اتاق پشت سر هم زده میشد
_کیه؟(عصبی)
آجوما: منم ارباب(ترس..نفس نفس)
_بیا تو
آجوما: ارباب.. ارباب خانم(دستشو رو به در اتاق ات گرفت)
_ات؟ چی شده؟(تعجب)
آجوما: نمیتونن.. نمیتونن نفس بکشن(نفس نفس..ترس)
......
بمون تو خماری🤧
شرایط
5 ری اکت❤
7 کامنت💌
- ۱.۷k
- ۱۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط