رمان ( عمارت ارباب)

part 4

× به سمتم اومد و با اعصبانیت کیک رو پرت کرد رو زمین دیگه نتونستم جلو اشکامو بگیرم بی صدا گریه میکردم اون همه زحمت کشیده بودم که نتیجه اش بشه اینننن ... همینجوری با گریه نگاش میکردم که سرشو آورد بالا و با عربده شروع به حرف زدن کرد
_ تو یک اشغالی اشغال( عربده )گمشوووو

× بدون یک کلمه حرف زدن راهمو به سمت اشپز خونه عمارت گرفتم که متوجه خنده های ندیمه های دیگه شدم که داشتن به من میخندیدن دیگه نمی تونستم تحمل کنم سریع به سمت اشپز خونه رفتم و درو بستم
× هق ای چه بدبختیه که من دارم که باید جلو همه خورد بشم در باز شد که متوجه اجوما شدم
اجوما: ات ببخشید باید بهت میگفتم چه رنگی درس...
× مهم نیست اجوما.
اجوما: اشکای خوشکلت رو هدر نده قوی باش
× ممنون اجوما
اجوما: (‌لبخند )
× من‌ کار دیگه ای دارم برای انجام دادن...
اجوما: نه فقدر برو استراحت کن
× مرسی
× به سمت اتاق رفتم و رو تخت دراز کشیدم بدون فکر کردم به هیچ چیزی چشامو بستم و سیاهی

ویو صبح : صبح با صدای اجوما بیدار شدم لباسمو پوشیدم و نگاهی به کار هایی که باید انجام می‌دادم کردم .... خوب نظافت راهرو ، دستمال کشید، ... چیییی شستن لباس های ارباب نه من نمیخوام ‌.. اهههه
× اجوماااااا
اجوما: چه مرگته دختر چرا داد میزنی ارباب خوابند
× من نمیخوام لباس های اونم ارباب رو بشورم
اجوما : ات حرف نزن ... سریع باش کارتو شروع کنن
× اییی خدااا

ویو ۴ ساعت بعد:
× اخخخخخخ تموم شد مردم و زنده شدم لباس هارو هم شستم انداختم رو بند وتمام ... اخ جوننن میرم استراحت.
× به سمت صالن عمارت رفتم و شروع کردم به صدا زدن اجوما
× اجوما کجاییییی
× هرچی صداش میکردم کسی جوابم نمیداد تا اینکه .....

ادامه دارد🌃


حمایت یادتون نره تنکیو بای 💌
دیدگاه ها (۳۲)

رمان ( عمارت ارباب )

رمان ( عمارت ارباب)

رمان ( عمارت ارباب)

رمان ( عمارت ارباب)

رمان( عمارت ارباب) پارت ۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط