#غمنامهایبرایطُ...
گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نمی ماند، بازهم مثل همیشه تو می مانی و برهوتی از خیال
با تو میشد تا فتح قله ها رفت
می شد تا ابد خطر کرد و خطر را دوست داشت
اما نشد...
دستهامان بسیار از هم دور اما قلبهایمان بستری برای شادی روح مان گشته است
تو آن سوی جاده ها ترس بستری یافتی و من این سوی جغرافیای ناامیدی با امید نشسته ام
این تلخ ترین بازی تقدیر بود که میشد در حق یک عاشق کرد
من همین حالا وهمیشه، صبح یا ظهر یا شب به تو به روزهای ملاقات می اندیشم
به قدمهایی که نرفتیم
به لبخندهایی که نزدیم
به حرفهایی که نگفتیم
به خطرهایی که نکردیم
به فرداهایی که نرسیدیم
به آرزو هایی که داغ بر دلهایمان شد
اکنون از دِل رنج زیر سایه غم با دستانی لرزان دلی شکسته، امیدی نا امید برایت می نویسم:
به نام عشق...
نگارم، نازنینم، مه جبینم، امید دل نا امیدم، خالق بعد از خالقم
هر کجای جهان که باشی، هر کجای جهان که باشم
دور باشیم یا نزدیک، تلخ باشیم یا شیرین، داغ باشیم یا سرد، در کنار هم باشیم یا جدا از هم
چه فرقی می کند تو مرا را، من تو رادوستت دارم، دوستم داری
شُکوه خواستنت زیبا ترین حادثه زندگی من است
فلانی خبرت هست بی تو مجنون وار به جنون رسیده کارم؟
بعد تو برای من بعدی نبود ونیست ونخواهد بود
تو را لابه لای افکار ابریشمی ام پنهان کرده ام، به کسی نشانت نمی دهم
ای آفریننده عشق در کالبُد من، افکارم را برای افکارت عریان کردم تا به خیال خود تو را با خودِ خودِ خودم آشنا کنم
تو را صادقانه از خدا خواستم اما نشد
لا به لای این روزهای گرم تابستان، گاهی تنم از سرمای نبودنت می لرزد اما امید دارم به حکمتش که رحمتی به وسعت جهان آفرینش است
ای هدیه آسمانی، ای مائده بهشتی، تو شراب ناب جنتی
لا لایی تقدیر خوابم نمی کند که من پریشان چشمان مست توام
نامه از پی نامه برایت نوشتم
نخواندی...!؟
ای زلال آبی جاری، من به قربان چشمانت
حالا فرستی پیش آمده تا بنویسم برایت، از نیازم به تو
معبود روزگار عاشقی هایم، مجنون تو حالا به خیال خود عاقلی بی عقل وهوش است که تورا با هزار تو جیه غیر منطقی دوست دارد
لیلی قصه من،تو بهترین پاداش پروردگارمی
بیایی یا نیایی...!
بشود یا نشود...!
به هر حال تنها پادشاه سرزمین قلبم توای
تورا تنها تورا وباز تورا تا آخر دنیا دوستت دارم...
☆☆☆
#پایان...
عجب رسم بدی، دلت تا گیرِ پیش کسی، سرنوشت میادُ و می گیرتش ازت
جهان بعد تو تاریک و سرد و زشتِ
تا تو رفتی ماه در خسوف باقی ماند
خورشید در من تصمیم به نتابیدن گرفتن، جهانی در من ویران شد
زلزله به طرفه العینی تمام دلخوشیهایم را به تلی حسرت تبدیل کرد
نبودی ندیدی آن روزها به تنهایی با تنهایی چه کشیدم...
از هر چه غیر تو بیزارم، عاقلانه نیست مثل من به مثل توایی دل سپردن، اما تو مسیر ناگزیر سعادتی
حالا به تنهایی بی تو اما با خیال تو چه لذتی می برم
کسی در گوشم گفت فقط با تو خوشبختم، شاید دروغ گفت اما چقدر دلم را خوش کرد به فردایی که به خیالش از گذرگاه جوانی گذشتمُ مو سپید کردم
حالا پیدا کن کسی را عاشق تر از من، اگر چه محال است اما هنوز هیچ کس از این همه فاصله تو را دوست ندارد
می فهمم این عاقلانه نیست و من از ساعتی که تو را دیدم دیگر در زمره عقلا نیستم، خوش به حال من که مجنون توام
حالا از من یک منتظر گوشه گیرِ زود رنج به جا مانده
نه خوبم نه بد
نه شادم نه غمگین
نه عاقل نه مجنون
من از میان تمام این روزها یک چیز را آموختم و آن بی قید وشرط طالب تو بودن است
مثل مهمان ناخواسته اینجا گیر افتادم، نه کسی منتظرم بود نه جایی برای رفتن دارم، دوراهی سخت و دو سر باخت
من بوی عطر تن تو را چگونه به اینو آن شرح دهم؟
نشسته ام زیر سایه درخت بید مجنون، خیره به خیابانی پُر از رهگذران غریبه
دیگر هیچ نگاهی در نگاهم پیچ نمی خورد
این کافیست که بدانی دارم پا به میانسالی می گذارم..!؟
عشق من به تو شبیه جاده مه گرفته شمالِ، با یقین نمیشه گفت می رسم به ته جاده ولی خطر این مسیر را دوست داری
دیگه ترس مُردن رو ندارم، تو رفتی و یکبار جان از تنم رفت، حالا من اولین آدمی هستم که قرار دوبار در یک زندگی بمیرِ
من به جرم دل سپردن به تو، با کوله باری از خاطرات به پایان رسیدم
خیالت تخت، روزی از همین روزها بی عبور برای همیشه در غروبی نا گزیر
ناپدید خواهم شد و دیگر بعد من تا آخر دنیا هیچکس، هیچکس را به این اندازه دوست نخواهد داشت...
#بندرعباس
#هرمزگانزیبا
#ابراهیممنصفی_رامیجنوب
#چوکبندر
#ویسگون
گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نمی ماند، بازهم مثل همیشه تو می مانی و برهوتی از خیال
با تو میشد تا فتح قله ها رفت
می شد تا ابد خطر کرد و خطر را دوست داشت
اما نشد...
دستهامان بسیار از هم دور اما قلبهایمان بستری برای شادی روح مان گشته است
تو آن سوی جاده ها ترس بستری یافتی و من این سوی جغرافیای ناامیدی با امید نشسته ام
این تلخ ترین بازی تقدیر بود که میشد در حق یک عاشق کرد
من همین حالا وهمیشه، صبح یا ظهر یا شب به تو به روزهای ملاقات می اندیشم
به قدمهایی که نرفتیم
به لبخندهایی که نزدیم
به حرفهایی که نگفتیم
به خطرهایی که نکردیم
به فرداهایی که نرسیدیم
به آرزو هایی که داغ بر دلهایمان شد
اکنون از دِل رنج زیر سایه غم با دستانی لرزان دلی شکسته، امیدی نا امید برایت می نویسم:
به نام عشق...
نگارم، نازنینم، مه جبینم، امید دل نا امیدم، خالق بعد از خالقم
هر کجای جهان که باشی، هر کجای جهان که باشم
دور باشیم یا نزدیک، تلخ باشیم یا شیرین، داغ باشیم یا سرد، در کنار هم باشیم یا جدا از هم
چه فرقی می کند تو مرا را، من تو رادوستت دارم، دوستم داری
شُکوه خواستنت زیبا ترین حادثه زندگی من است
فلانی خبرت هست بی تو مجنون وار به جنون رسیده کارم؟
بعد تو برای من بعدی نبود ونیست ونخواهد بود
تو را لابه لای افکار ابریشمی ام پنهان کرده ام، به کسی نشانت نمی دهم
ای آفریننده عشق در کالبُد من، افکارم را برای افکارت عریان کردم تا به خیال خود تو را با خودِ خودِ خودم آشنا کنم
تو را صادقانه از خدا خواستم اما نشد
لا به لای این روزهای گرم تابستان، گاهی تنم از سرمای نبودنت می لرزد اما امید دارم به حکمتش که رحمتی به وسعت جهان آفرینش است
ای هدیه آسمانی، ای مائده بهشتی، تو شراب ناب جنتی
لا لایی تقدیر خوابم نمی کند که من پریشان چشمان مست توام
نامه از پی نامه برایت نوشتم
نخواندی...!؟
ای زلال آبی جاری، من به قربان چشمانت
حالا فرستی پیش آمده تا بنویسم برایت، از نیازم به تو
معبود روزگار عاشقی هایم، مجنون تو حالا به خیال خود عاقلی بی عقل وهوش است که تورا با هزار تو جیه غیر منطقی دوست دارد
لیلی قصه من،تو بهترین پاداش پروردگارمی
بیایی یا نیایی...!
بشود یا نشود...!
به هر حال تنها پادشاه سرزمین قلبم توای
تورا تنها تورا وباز تورا تا آخر دنیا دوستت دارم...
☆☆☆
#پایان...
عجب رسم بدی، دلت تا گیرِ پیش کسی، سرنوشت میادُ و می گیرتش ازت
جهان بعد تو تاریک و سرد و زشتِ
تا تو رفتی ماه در خسوف باقی ماند
خورشید در من تصمیم به نتابیدن گرفتن، جهانی در من ویران شد
زلزله به طرفه العینی تمام دلخوشیهایم را به تلی حسرت تبدیل کرد
نبودی ندیدی آن روزها به تنهایی با تنهایی چه کشیدم...
از هر چه غیر تو بیزارم، عاقلانه نیست مثل من به مثل توایی دل سپردن، اما تو مسیر ناگزیر سعادتی
حالا به تنهایی بی تو اما با خیال تو چه لذتی می برم
کسی در گوشم گفت فقط با تو خوشبختم، شاید دروغ گفت اما چقدر دلم را خوش کرد به فردایی که به خیالش از گذرگاه جوانی گذشتمُ مو سپید کردم
حالا پیدا کن کسی را عاشق تر از من، اگر چه محال است اما هنوز هیچ کس از این همه فاصله تو را دوست ندارد
می فهمم این عاقلانه نیست و من از ساعتی که تو را دیدم دیگر در زمره عقلا نیستم، خوش به حال من که مجنون توام
حالا از من یک منتظر گوشه گیرِ زود رنج به جا مانده
نه خوبم نه بد
نه شادم نه غمگین
نه عاقل نه مجنون
من از میان تمام این روزها یک چیز را آموختم و آن بی قید وشرط طالب تو بودن است
مثل مهمان ناخواسته اینجا گیر افتادم، نه کسی منتظرم بود نه جایی برای رفتن دارم، دوراهی سخت و دو سر باخت
من بوی عطر تن تو را چگونه به اینو آن شرح دهم؟
نشسته ام زیر سایه درخت بید مجنون، خیره به خیابانی پُر از رهگذران غریبه
دیگر هیچ نگاهی در نگاهم پیچ نمی خورد
این کافیست که بدانی دارم پا به میانسالی می گذارم..!؟
عشق من به تو شبیه جاده مه گرفته شمالِ، با یقین نمیشه گفت می رسم به ته جاده ولی خطر این مسیر را دوست داری
دیگه ترس مُردن رو ندارم، تو رفتی و یکبار جان از تنم رفت، حالا من اولین آدمی هستم که قرار دوبار در یک زندگی بمیرِ
من به جرم دل سپردن به تو، با کوله باری از خاطرات به پایان رسیدم
خیالت تخت، روزی از همین روزها بی عبور برای همیشه در غروبی نا گزیر
ناپدید خواهم شد و دیگر بعد من تا آخر دنیا هیچکس، هیچکس را به این اندازه دوست نخواهد داشت...
#بندرعباس
#هرمزگانزیبا
#ابراهیممنصفی_رامیجنوب
#چوکبندر
#ویسگون
- ۷۱.۹k
- ۰۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط