#طلوعِ‌چشمهایت...
به خیالم می‌روی و از یاد خواهم برد نگاه ملیحت را...
از یادم نمی رود آرامشِ همراهِ بویِ پیراهنت...
طلوع چشمهایت غروب آرامشم بود
بر روی صخره های ساحلی با اشکهای روان بر گونه هایم، فریاد میزنم دوری نگاهت را؛ تاب مژگانت آرام تن خسته ام
موجهای دریا، من و نگاه تو به آسمان!
و حسادت من به...
یادت هست که دوستت دارم؟
هنوز شوق پاهایم را یادت هست برای راه رفتن کنار تو؟
یادت مانده ساعت آشنایی را...؟
به دنبال یال اسب تو کنار ساحل
خسته شدم میان چشمهایت
اما دنیا دنیا شعرم شعوری بیش دارد
از حصار نای نایی بر آمده محصور نای
و تو بیش از پیش می روی
آهای عشق
خیسی شن های ساحل، بوی عطر گیسویت، بوی نم سوز ساحلی و قهوه تلخ چشمهایت مرا شاعرتر میکند
با خیالت موجهای دریا هنوز هم تعادل ندارند
چه شوقی دارند پاهایم برای راه رفتنت کنار پاهای تو و نم ساحل؛ ما نحن فیه هنوز هم دلی پر از شعور برای لحظه ای ندیدنت میان سرم درد میگیرد...
☆☆☆
#حسرت‌دوست‌داشتن...
گفتی چشم‌هایم شروع کرد همه چیز را
نگاهم پر از حرف بود؛ حرف‌هایی که نیاز داشتیم بگوییم و به زبان بیاوریم
خندیدم؛ به لبخندم خیره شدی و گفتی:
لبخندت هم به شکلی دیگر قلبم را تسخیر کرده است
جادوگری؟!
حتماً گمان می‌کنی زبان‌بازی می‌کنم اما هر چه دلم می‌گوید را به تو گفتم بی‌کم‌وکاست..
گفتم: قهوه‌ات را بنوش، سرد شد.
گفتی: زمان نداریم، باید هر چه در دل دارم را بگویم.
گفتم :اگر قرار است بمانی، پس زمان هست..
نمی‌دانستم... نه...
نمی‌دانستم
محو من بودی و صدایم را نشنیدی:)
دستی در برابر چهره‌ات تکان دادم و گفتم: «کجایی؟»
بالاخره پلکی زدی و گفتی: «به آینده با تو فکر می‌کنم
می‌ترسم، می‌ترسم که دوباره این خیابان‌ها را قدم بزنم اما تو نباشی
قهوه بنوشم ولی تو نباشی»
چشمان غمگینم را که دیدی، خندیدی و گفتی:
«رهایش کن، گور بابای آینده؛ من تا تهش هستم، نترس عزیز دلم»
از کافه بیرون زدیم. تمام راه از کتاب‌های مورد علاقه‌ام صحبت کردی؛ از حس خوب با من بودن، از آیندهٔ مشترک
و آن روزها تمام شد و فقط خاطرات و حسرتش برای من ماند
دیگر هیچ‌گاه وجود نداشتی؛ دیگر هیچ‌گاه در یک هوا، در یک مکان نفس نکشیدم
زمزمه‌هایت در برابر چشمانم دود شد
بهترین لحظه‌هایم سوخت
و من با حسرتی ماندم که چرا لب نگشودم که بگویم «دوستت دارم»
چرا مجالی برای ابراز عشق به خودم ندادم
امان از لحظه‌ها که گریختند
و من گوش نکردم به حرف تو
نفرین به زمان که فرصتی به ما نداد
لحظه‌ها فرار کرد، مرا ببخش که نگفتم «دوستت دارم»
درست بود عزیز دلم آنچه که گفتی؛
نه برای خودت بلکه برای من.
تو رفتی و من تنها دوباره گوشه‌به‌گوشهٔ شهر به دنبال خاطرات‌مان می‌گردم؛
تا اندکی لحظه‌های با تو بودن را زنده کنم
کاش ببینی با من چه کرد حسرتِ دوست داشتنت.....
پ ♡ ن
شب ها با خیالت
میخوابم
و ترجمه میکنم واژه با تُ بودن را
اما
نمی‌دانم
چه حسی دارد
شاید نئشگی کوتاه بعد از سیگار
یا خماری و بی حوصلگیِ دوری از آن
هر چیزی هست
واژه غریبیست
بی معنا
و دوباره بی حوصله
کبریت
سیگار
مهمان همیشگی ام...
#هرمزگان‌زیبا
#بندرعباس
#ابراهیم‌منصفی_رامی‌جنوب
#چوک‌بندر
#ویسگون
دیدگاه ها (۰)

#دوستت‌دارم‌نترس... گفتی: «می‌ترسم از احساسات طوفانی و وحشی‌...

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

تو نیستی و من می نویسم گفتی: مگر من کیستم؟ گفتم: تو دنیای من...

#Our_life_again#ᏢᎪᎡͲ_⁴⁸+ممنونم برای همه چی....-مشکلی نیست......

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط