p

p10

دو هفته گذشته بود و پای کوک تقریباً خوب شده بود، اما هنوز ات هر شب کنار پنجره اتاقش روی صندلی می‌خوابید تا وقتی که کوک کاملاً بهبود پیدا کنه. در روزهای معمول، کوک توی رستوران جلوی آشپزخانه نشسته بود، به طور غریزی همون جایی که همیشه می‌نشست، و ات مشغول آماده کردن سفارش‌ها بود. بم هم مثل همیشه بین پاهای مشتری‌ها می‌چرخید و از هر کسی که می‌دید چیزی می‌خورد.
کوک آرام لیوان سوجوش رو یکم تکون داد و با صدای کمی که فقط برای ات قابل شنیدن بود گفت:
_فردا باید برگردم سئول.
دست‌های ات به طور ناخودآگاه وایساد، دلش یه جور خاص قلقلک خورد. برای یک لحظه سکوت کرد و بعد با لحنی که می‌خواست بی‌تفاوت به نظر بیاد گفت:
+انقدر زود؟

کوک نگاهش رو از لیوان برداشت و در حالی که کمی به زمین نگاه می‌کرد، گفت:
_راستش نمی‌خوام برم، می‌خوام یکم دیگه بمونم، ولی کمپانی تا فردا برام توی هتل اتاق رزرو کرده.
ات کمی مکث کرد و در حالی که سرش رو به طرف کوک چرخاند، با ترس و اضطراب کم‌رنگی که خودش هم نمی‌خواست به نمایش بذاره، آرام گفت:
+می‌خوای بیای با من تو ون بمونی؟
کوک که اصلاً انتظار چنین پیشنهادی رو نداشت، کمی جا خورد و بعد بدون فکر گفت:
_آره! البته اگه مشکلی نداشته باشی.
ات با یک لبخند شیطنت‌آمیز به طرف کوک برگشت و جواب داد:
+اولا خودم درخواست کردم، چرا باید مشکل داشته باشم؟ بعدش هم ون بزرگی برای من و تو و بم عزیزمون هست، دوتا تخته خواب داره.
کوک چشمانش رو بزرگ کرد و در حالی که کمی در شگفتی بود، گفت:
_پس فردا اسباب کشی می‌کنم!
ات که داشت به بم نگاه می‌کرد، ناگهان فریاد زد:
+ یااااا بم! بم! گلارو نخورررررر!
همه‌ی کسانی که اطراف بودند با دیدن بم که گل‌ها رو می‌خورد، زدند زیر خنده و بم رو دور کردند تا ات دوباره عصبی نشه.
دیدگاه ها (۸)

«شعری» از احساسات بی اسم ات:نمی‌دونم دقیقاً چی شدهفقط یه چیز...

پاک شده بودP9۱۰ روز از اون روز گذشته بود و امروز برنامه‌ی صخ...

مهم

p8ساعت ۸ صبح بود. بطری‌های مشروب کل میز رو گرفته بودن. روی ز...

black flower(p,238)

عشق ممنوع

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط