رمان جونگ کوک
#چشمان.خمار🍷
#Part.③
رفتم جلو و ل.ب زدم..
+من آمادم
_چه عجب یه دختر دیدیم که کارش زود تموم بشه(نیشخند)
+هیییی.. مگه ما دخترا چمونه؟
_هیچیتون فقط یه ساعت دیر میاید (خنده)
+هه هه هه هه.. تموم شد؟ میتونیم بریم؟
_کوچولو خیلی مشتاق نباش که از اینجا بری! چون خیلی چیزا پشت اون در منتظرتن که عذابت بدن(نیشخند)
+من ظورت چیه؟ مگه نگفتی نمیزاری کاری انجام بدمــ..
_درسته.. گفتم نمیزارم کاری کنی.. ولی این رو قول ندادم که بلایی سرت نمیاد!
+یعنی چی؟(بغض)
طرفم خم شد که یکم به پشت خم شدم.. صورتش رو نزدیک گوشم کرد و آروم پچ زد..
_یعنی این که سوارشو بریم!
بدون حرف دیگه ای چمدون رو از دستم گرفت و گذاشتم صندوق عقب ماشین.. منم با بعضی که داشتم سوار شدم و اونم اومد سوار شد.. خواست کمربندم رو ببنده که..
+ول کن خودم میبندم(بغض..عصبی)
_چه بهتر
.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.
توی راه هیچ حرفی بینمون گفته نشد ولی هزار تا سوال ناگفته داشتم.. نمیگفتم چون میترسیدم چیزی بگه و حالم بد بشه
سرم رو تکیه داده بودم به شیشه و فقط به بیرون نگاه میکردم..
بعد از 1 ساعت رسیدیم به یه جایی که یه نرده سیاه و آهنی بزرگ که آخرش رو نمیشه دید.. یهو با یه کنترل در رو باز کرد..
رفتیم داخل که یه باغ بزرگ بود.. وقتی یکم جلو تر رفتیم به یه عمارت گنده سفید رنگ رسیدیم(عکس میدم) دهنم باز مونده بود..اخه مگه میشه اینجا عمارت باشه؟بیشتر شبیه هتل پنج ستارست تا عمارت.. اینجا از پروشگاه هم بزرگ تر بود
فک کردم الان نگه میداره تا میاده بشیم و بریم داخل... ولی نــــه.. از این خبرا نبود.. همینجوری میروند..
+نمیریم داخل؟
حرفی نزد و به راهش ادامه داد.. داشتیم از کنار ساختمون رد میشدیم.. ساختمون پهنای زیادی داشت و خیلی بزرگ بود.. تا این که رسیدیم به پشت ساختمون.. کلی ماشین گرون قیمت پارک بودن.. بیشتر رنگ ماشین ها یا قرمز آلبالویی بود یا هم سیاه براق.. دیگه واقعا دهنم باز مونده بود.. اخه چطوری؟ از کجا اینقدر پول دارن؟ اصلا شغلشون چیه؟
رفت و پیش یه ماشین لامبرگینی نگه داشت(نکته‼️ماشینی که سوارش بودن جنسیس سیاه و سرامیک شده بود) ماشین رو خاموش کرد و با هم پیاده شدیم
رفتم عقب ماشین تا چمدونام رو بگیرم.. کولم رو انداختم پشتم و چمدونم هم دستم گرفتم و رفتم جلو.. وایساده بودم و به عظمت خونه که چه عرض کنم کاخ نگاه میکردم.. از دو طرف در ورودی داره!! چقدرم که خوشگلهه🥰
بدون این که متوجه بشم دهنم باز مونده بود.. یهو یه صدایی کنار گوشم شنیدم..
_دهنتو ببند.. یهو دیدی مگس میره تو توش(خنده😂)
+عااامم.. چیزه خــب...
ازم جلو زد و همینجوری که داشت میرفت پشتش بهم بود گفت..
_دنبالم بیام.. گم میشی
+گگگگگگگگ(اداشو در میاره) مغرور(تو دلش)
دنبالش راه افتادم.. جلوی در دو تا نگهبان بود.. داشت میرفت سمت در.. اصلا اهمیت نمیداد که در بستس.. گفتم الان هاست که با دماغ بخوره.. چشمام رو بستم و منتظر برخوردش بود ولی صدایی نیومد.. چشما رو که باز کردم دیدم در بازه و اونم داره میره.. به خودم اومدم و دنبالش راه افتادم..
وااااوووووو... داخلش از بیرونش خوشگل تره.. بیرونش بزرگ و چشم گیره ولی داخلش تزئینی و پر زرق و برق
#Part.③
رفتم جلو و ل.ب زدم..
+من آمادم
_چه عجب یه دختر دیدیم که کارش زود تموم بشه(نیشخند)
+هیییی.. مگه ما دخترا چمونه؟
_هیچیتون فقط یه ساعت دیر میاید (خنده)
+هه هه هه هه.. تموم شد؟ میتونیم بریم؟
_کوچولو خیلی مشتاق نباش که از اینجا بری! چون خیلی چیزا پشت اون در منتظرتن که عذابت بدن(نیشخند)
+من ظورت چیه؟ مگه نگفتی نمیزاری کاری انجام بدمــ..
_درسته.. گفتم نمیزارم کاری کنی.. ولی این رو قول ندادم که بلایی سرت نمیاد!
+یعنی چی؟(بغض)
طرفم خم شد که یکم به پشت خم شدم.. صورتش رو نزدیک گوشم کرد و آروم پچ زد..
_یعنی این که سوارشو بریم!
بدون حرف دیگه ای چمدون رو از دستم گرفت و گذاشتم صندوق عقب ماشین.. منم با بعضی که داشتم سوار شدم و اونم اومد سوار شد.. خواست کمربندم رو ببنده که..
+ول کن خودم میبندم(بغض..عصبی)
_چه بهتر
.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.
توی راه هیچ حرفی بینمون گفته نشد ولی هزار تا سوال ناگفته داشتم.. نمیگفتم چون میترسیدم چیزی بگه و حالم بد بشه
سرم رو تکیه داده بودم به شیشه و فقط به بیرون نگاه میکردم..
بعد از 1 ساعت رسیدیم به یه جایی که یه نرده سیاه و آهنی بزرگ که آخرش رو نمیشه دید.. یهو با یه کنترل در رو باز کرد..
رفتیم داخل که یه باغ بزرگ بود.. وقتی یکم جلو تر رفتیم به یه عمارت گنده سفید رنگ رسیدیم(عکس میدم) دهنم باز مونده بود..اخه مگه میشه اینجا عمارت باشه؟بیشتر شبیه هتل پنج ستارست تا عمارت.. اینجا از پروشگاه هم بزرگ تر بود
فک کردم الان نگه میداره تا میاده بشیم و بریم داخل... ولی نــــه.. از این خبرا نبود.. همینجوری میروند..
+نمیریم داخل؟
حرفی نزد و به راهش ادامه داد.. داشتیم از کنار ساختمون رد میشدیم.. ساختمون پهنای زیادی داشت و خیلی بزرگ بود.. تا این که رسیدیم به پشت ساختمون.. کلی ماشین گرون قیمت پارک بودن.. بیشتر رنگ ماشین ها یا قرمز آلبالویی بود یا هم سیاه براق.. دیگه واقعا دهنم باز مونده بود.. اخه چطوری؟ از کجا اینقدر پول دارن؟ اصلا شغلشون چیه؟
رفت و پیش یه ماشین لامبرگینی نگه داشت(نکته‼️ماشینی که سوارش بودن جنسیس سیاه و سرامیک شده بود) ماشین رو خاموش کرد و با هم پیاده شدیم
رفتم عقب ماشین تا چمدونام رو بگیرم.. کولم رو انداختم پشتم و چمدونم هم دستم گرفتم و رفتم جلو.. وایساده بودم و به عظمت خونه که چه عرض کنم کاخ نگاه میکردم.. از دو طرف در ورودی داره!! چقدرم که خوشگلهه🥰
بدون این که متوجه بشم دهنم باز مونده بود.. یهو یه صدایی کنار گوشم شنیدم..
_دهنتو ببند.. یهو دیدی مگس میره تو توش(خنده😂)
+عااامم.. چیزه خــب...
ازم جلو زد و همینجوری که داشت میرفت پشتش بهم بود گفت..
_دنبالم بیام.. گم میشی
+گگگگگگگگ(اداشو در میاره) مغرور(تو دلش)
دنبالش راه افتادم.. جلوی در دو تا نگهبان بود.. داشت میرفت سمت در.. اصلا اهمیت نمیداد که در بستس.. گفتم الان هاست که با دماغ بخوره.. چشمام رو بستم و منتظر برخوردش بود ولی صدایی نیومد.. چشما رو که باز کردم دیدم در بازه و اونم داره میره.. به خودم اومدم و دنبالش راه افتادم..
وااااوووووو... داخلش از بیرونش خوشگل تره.. بیرونش بزرگ و چشم گیره ولی داخلش تزئینی و پر زرق و برق
- ۱.۲k
- ۱۰ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط