رمان جونگ کوک
#چشمان.خمار🍷
#Part.2
خانم چوی: خب چه عرض کنم... اگر راستش رو بخواید ات بیماره و نباید تهد فشار باشه..
آقای جئون: ولی خانم چوی ما ات رو برای این میبریم که خدمت کاری کنه نه خانمی(عصبی)
خانم چوی: آقای جئون ما بچه بزرگ نکردیم که افرادی مثل شما بیان و...
شنیدن این جور حرفا قلبم رو به درد می آورد و بغض هم داشت خفم میکرد پس نزاشتم خانم چوی حرفش رو بگه و رو بهش گفتم..
خانم چوی خودت رو عصبانی نکن.. من عادت کردم به این چیزا پس برام مهم نیست و خودتون رو به خاطر من ناراحت نکنید..
روبه آقای جئون کردم و تعظیم کوتاهی کردم..
و شما اقای جئون.. واقعا ازتون معذرت می خوام که به خاطر منه بی ارزش وقت با ارزشتون رو طلف کردید... من رو ببخشید باید برم..(بغض)
داشتم از اتاق میرفتم بیرون که دستم توسط کسی گرفته شد.. اون پسره بود.. ازم چی میخواست؟.. مطمئنم اگر دهنم رو باز کنم و بگم بزار برم اشکام سرازیر میشن ولی بدون توجه به این دستم رو کشیدم که نتونستم از دستش در بیارم حتی بد تر فشار داد.. اخمم در اومد و دهن باز کردم..
هیییی.. دستم رو ول کن درد داره... بزار برم(بغض)
پسر رو کرد به پدرش و بدون توجه به تقلا های من حرفش رو گفت..
پسر: بابا خواهش میکنم به سرپرستی قبولش کن.. این کارت به صلاحه خانوادست..
آقای جئون: ولی جونگ کوک اون نمیتونه کاری کنه.... ما هم نیازی به دختر نداریم و نمیتونم از یه دختر مریض مواظبت کنیم..
جونگ کوک(خب پسره همون جونگ کوک بود): بابا تا حالا دیدی من یه چیزی بگم و برای خانواده بد شده باشه؟
آقای جئون: باش..اینم یه حرف دیگه برای صلاح خانواده که باید بهش گوش بدم.. ولی من کاری باهاش ندارم.. خودت مراقبش باش..
جونگ کوک: حتما..
آقای جئون: خانم چوی ما میتونیم ببریمش؟
خانم چوی: به شرطی که ازش کار نکشید!
جونگ کوک: شما نگران نباشید.. نمیزاریم دست به سیاه و سفید بزنه(لبخند)
خانم چوی: باشه.. پس ات تو بیا اینجا رو امضا کن و بعد برو وسایلت رو جمع کن و با دوستات خداحافظی بکن... و شما اقای جئون.. باید چند تا برگه رو امضا کنید.. بعدش میتونید ات رو ببرید..
پسره که فک کنم اسمش جونگ کوک بود بالاخره دستم رو ول کرد که رفتم و چند تا امضا زدم و از اتاق رفتم بیرون و جلوی پنجره سالن وایسادم که بعد چند دقیقه جونگ کوک هم پشتم اومد بیرون..
♡خب جونگ کوک رو با این علامت میزارم"_"♡
_هی تو..
با منی؟
_جز تو کس دیگه ای اینجا هست؟
بگو میشنوم..
_زود وسایلات رو جمع کن و دنبالم بیا.. از این به بعد تو مال منی نه بابام(نیشخند)
مگه اقای جئون من رو به سرپرستی قبول نکرد؟ چرا باید مال شما باشم؟(ترس..تعجب)
_نوچ.. برگه ها رو من امضا کردم کوچولو(نیشخند)
یعنی الان تو چی کارهی من میشی؟
_فعلا هیچیت ولی بعدا چرا... تازشم نرو به جاهای دیگه.. وسایلت رو جمع کن و بیا پیش من.. با من میری خونه..
باش...
برگشتم و دوییدم تا رسیدم به پله ها.. سوار نرده ها شدم و سر خوردم پایین.. یه جیغ ارومی کشیدم..
هوراااااااااااااا
رفتم سمت خوابگاه ها و اتاقمون رو پیدا کردم... رفتم داخل که بچه ها داشتن مثل ابر بهاری گریه میکردن...
هی هی هیــــــــــی... چی شده؟ چرا همتون دارید اشک تمساح میریزید؟؟(خنده)
لارا: ات چی گفتن بهت؟ میبرنت اره؟(گریه)
اره ولی چرا دارید گریه میکنید؟
یهو دیدم لارا اومد طرفم و محکم بغلم کرد که داشتم خفه میشدم
لارا... لارا دارم خفه میشم ولم کن.. لارا حداقل دستت رو شل کن..
یکم دستش رو شل کرد که دیدم همه بچه ها دارن هجوم میارن طرفم.. ترسیدم ولی وقتی بهم رسیدن بغلم کردن.. تا حالا همچین بغلی نداشتم.. دلم میخواست گریه کنم.. وقتی گریه بچه ها رو دیدم دیگه طاقت نیاوردم و گریه کردم
بعد از چند دقیقه همگی آروم گرفتیم و از بغل هم اومدیم بیرون
با کمک لارا وسایلم رو جمع کردم و توی چمدونم گذاشتم.. عکس هایی رو که زده بودم بالای تختم رو کندم و گذاشتم توی چمدون.. لارا هم چند تا چیز بهم داد کا جفت دیگشون دست خودش بود.. بعضی از بچه ها هم مثل لارا چند تا چیز بهم دادن.. دلم واقعا گرفته بود.. نمیتونستم بغضم رو نگه دارم..نمیخواستم برم. از طرفی هم نمیخواستم بمونم
بعد از خدا حافظی با بچه ها همگی رفتیم پایین... پسره اونجا وایساده بود و به ماشین تکیه داده بود.. واقعا خوشگل بود ولی نه به خوشگلی من😌
رفتم جلو و ل.ب زدم..
من آمادم
_........
بمون تو خماری🥱🤧
شرط پارت بعد 3 ری اکت❤
#Part.2
خانم چوی: خب چه عرض کنم... اگر راستش رو بخواید ات بیماره و نباید تهد فشار باشه..
آقای جئون: ولی خانم چوی ما ات رو برای این میبریم که خدمت کاری کنه نه خانمی(عصبی)
خانم چوی: آقای جئون ما بچه بزرگ نکردیم که افرادی مثل شما بیان و...
شنیدن این جور حرفا قلبم رو به درد می آورد و بغض هم داشت خفم میکرد پس نزاشتم خانم چوی حرفش رو بگه و رو بهش گفتم..
خانم چوی خودت رو عصبانی نکن.. من عادت کردم به این چیزا پس برام مهم نیست و خودتون رو به خاطر من ناراحت نکنید..
روبه آقای جئون کردم و تعظیم کوتاهی کردم..
و شما اقای جئون.. واقعا ازتون معذرت می خوام که به خاطر منه بی ارزش وقت با ارزشتون رو طلف کردید... من رو ببخشید باید برم..(بغض)
داشتم از اتاق میرفتم بیرون که دستم توسط کسی گرفته شد.. اون پسره بود.. ازم چی میخواست؟.. مطمئنم اگر دهنم رو باز کنم و بگم بزار برم اشکام سرازیر میشن ولی بدون توجه به این دستم رو کشیدم که نتونستم از دستش در بیارم حتی بد تر فشار داد.. اخمم در اومد و دهن باز کردم..
هیییی.. دستم رو ول کن درد داره... بزار برم(بغض)
پسر رو کرد به پدرش و بدون توجه به تقلا های من حرفش رو گفت..
پسر: بابا خواهش میکنم به سرپرستی قبولش کن.. این کارت به صلاحه خانوادست..
آقای جئون: ولی جونگ کوک اون نمیتونه کاری کنه.... ما هم نیازی به دختر نداریم و نمیتونم از یه دختر مریض مواظبت کنیم..
جونگ کوک(خب پسره همون جونگ کوک بود): بابا تا حالا دیدی من یه چیزی بگم و برای خانواده بد شده باشه؟
آقای جئون: باش..اینم یه حرف دیگه برای صلاح خانواده که باید بهش گوش بدم.. ولی من کاری باهاش ندارم.. خودت مراقبش باش..
جونگ کوک: حتما..
آقای جئون: خانم چوی ما میتونیم ببریمش؟
خانم چوی: به شرطی که ازش کار نکشید!
جونگ کوک: شما نگران نباشید.. نمیزاریم دست به سیاه و سفید بزنه(لبخند)
خانم چوی: باشه.. پس ات تو بیا اینجا رو امضا کن و بعد برو وسایلت رو جمع کن و با دوستات خداحافظی بکن... و شما اقای جئون.. باید چند تا برگه رو امضا کنید.. بعدش میتونید ات رو ببرید..
پسره که فک کنم اسمش جونگ کوک بود بالاخره دستم رو ول کرد که رفتم و چند تا امضا زدم و از اتاق رفتم بیرون و جلوی پنجره سالن وایسادم که بعد چند دقیقه جونگ کوک هم پشتم اومد بیرون..
♡خب جونگ کوک رو با این علامت میزارم"_"♡
_هی تو..
با منی؟
_جز تو کس دیگه ای اینجا هست؟
بگو میشنوم..
_زود وسایلات رو جمع کن و دنبالم بیا.. از این به بعد تو مال منی نه بابام(نیشخند)
مگه اقای جئون من رو به سرپرستی قبول نکرد؟ چرا باید مال شما باشم؟(ترس..تعجب)
_نوچ.. برگه ها رو من امضا کردم کوچولو(نیشخند)
یعنی الان تو چی کارهی من میشی؟
_فعلا هیچیت ولی بعدا چرا... تازشم نرو به جاهای دیگه.. وسایلت رو جمع کن و بیا پیش من.. با من میری خونه..
باش...
برگشتم و دوییدم تا رسیدم به پله ها.. سوار نرده ها شدم و سر خوردم پایین.. یه جیغ ارومی کشیدم..
هوراااااااااااااا
رفتم سمت خوابگاه ها و اتاقمون رو پیدا کردم... رفتم داخل که بچه ها داشتن مثل ابر بهاری گریه میکردن...
هی هی هیــــــــــی... چی شده؟ چرا همتون دارید اشک تمساح میریزید؟؟(خنده)
لارا: ات چی گفتن بهت؟ میبرنت اره؟(گریه)
اره ولی چرا دارید گریه میکنید؟
یهو دیدم لارا اومد طرفم و محکم بغلم کرد که داشتم خفه میشدم
لارا... لارا دارم خفه میشم ولم کن.. لارا حداقل دستت رو شل کن..
یکم دستش رو شل کرد که دیدم همه بچه ها دارن هجوم میارن طرفم.. ترسیدم ولی وقتی بهم رسیدن بغلم کردن.. تا حالا همچین بغلی نداشتم.. دلم میخواست گریه کنم.. وقتی گریه بچه ها رو دیدم دیگه طاقت نیاوردم و گریه کردم
بعد از چند دقیقه همگی آروم گرفتیم و از بغل هم اومدیم بیرون
با کمک لارا وسایلم رو جمع کردم و توی چمدونم گذاشتم.. عکس هایی رو که زده بودم بالای تختم رو کندم و گذاشتم توی چمدون.. لارا هم چند تا چیز بهم داد کا جفت دیگشون دست خودش بود.. بعضی از بچه ها هم مثل لارا چند تا چیز بهم دادن.. دلم واقعا گرفته بود.. نمیتونستم بغضم رو نگه دارم..نمیخواستم برم. از طرفی هم نمیخواستم بمونم
بعد از خدا حافظی با بچه ها همگی رفتیم پایین... پسره اونجا وایساده بود و به ماشین تکیه داده بود.. واقعا خوشگل بود ولی نه به خوشگلی من😌
رفتم جلو و ل.ب زدم..
من آمادم
_........
بمون تو خماری🥱🤧
شرط پارت بعد 3 ری اکت❤
- ۳.۴k
- ۲۷ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط