Gentlemanshusband
#Gentlemans_husband
#part_24
صبح با غر غرای جونگکوک از خواب بیدار شدم.
یه دستش رور گ.ردن.ش بودو با اون یکی دستش کمرشو گرفته بود.
_من نمیدونم زن دادن بهم یا افعی یا شایدم
گرگینه ای چیزیه من نمیدونم؟
نگااا چه بلایی سرم اورده!!!!
با لبخند خبیثانه ای به سمتش رفتم
+بهبه اقای جونگکوک میبینم یه نقاشی زیبا روی گ.ردن.نت نقش بسته!!
پوزخندی زد.
_ متاسفانه دیشب یه گرگینه اینکارو کرده ولی شما خودتم دست کمی از من نداری لیلی خانوم
راست میگفتا! گر.د.ـن منم حسابی
کـبود شده بود!
با حرفاش از فکر خیال بیرون اومدم.
_البته برای تو که فرقی نداره این منم که باید برم بشینم سر جلسه با این نقشی که روی گ.ردنـ.مه.
چی یعنی واقعا امروز جونگکوک جلسه داشت؟؟؟:/
جونگکوک رفت سمت اتاقشو منم رفتم به طرف دستشویی و بعد حمام حدود15دقیقه طول کشید
بیخیال یه نگاه به ساعت انداختم...
پایین رفتم و به خاله سلامی دادم
موهامو طوری روی گرد. نم گذاشتم که کبو..دی معلوم نباشه.
_سلام عزیزم بیدار شدی؟
+سلام خاله جون بله
_بشینین اقا بیان صبحانه بیارم
با لبخند رو بهش گفتم
+باشه
چهره خاله لونا حسابی شبیه مادرم بود.. هرچی بیشتر بهش نگاه میکردم علاقم بهش بیشتر میشد..
طولی نکشید که جون اومد.
اخماش مثل همیشه توهم بود
انگار فقط دیشب حالش سر جاش بوده.!
زیر لب سلامی دادو نشست
_سلام صب بخیر
خاله میز رو چید و سلامی به جونگکوک کرد
_سلام پسرم صبح بخیر
به چهره خاله نگاهی انداختم
که یهو در کسری از ثانیه چشماش چهارتا شد.
65 لایک
#part_24
صبح با غر غرای جونگکوک از خواب بیدار شدم.
یه دستش رور گ.ردن.ش بودو با اون یکی دستش کمرشو گرفته بود.
_من نمیدونم زن دادن بهم یا افعی یا شایدم
گرگینه ای چیزیه من نمیدونم؟
نگااا چه بلایی سرم اورده!!!!
با لبخند خبیثانه ای به سمتش رفتم
+بهبه اقای جونگکوک میبینم یه نقاشی زیبا روی گ.ردن.نت نقش بسته!!
پوزخندی زد.
_ متاسفانه دیشب یه گرگینه اینکارو کرده ولی شما خودتم دست کمی از من نداری لیلی خانوم
راست میگفتا! گر.د.ـن منم حسابی
کـبود شده بود!
با حرفاش از فکر خیال بیرون اومدم.
_البته برای تو که فرقی نداره این منم که باید برم بشینم سر جلسه با این نقشی که روی گ.ردنـ.مه.
چی یعنی واقعا امروز جونگکوک جلسه داشت؟؟؟:/
جونگکوک رفت سمت اتاقشو منم رفتم به طرف دستشویی و بعد حمام حدود15دقیقه طول کشید
بیخیال یه نگاه به ساعت انداختم...
پایین رفتم و به خاله سلامی دادم
موهامو طوری روی گرد. نم گذاشتم که کبو..دی معلوم نباشه.
_سلام عزیزم بیدار شدی؟
+سلام خاله جون بله
_بشینین اقا بیان صبحانه بیارم
با لبخند رو بهش گفتم
+باشه
چهره خاله لونا حسابی شبیه مادرم بود.. هرچی بیشتر بهش نگاه میکردم علاقم بهش بیشتر میشد..
طولی نکشید که جون اومد.
اخماش مثل همیشه توهم بود
انگار فقط دیشب حالش سر جاش بوده.!
زیر لب سلامی دادو نشست
_سلام صب بخیر
خاله میز رو چید و سلامی به جونگکوک کرد
_سلام پسرم صبح بخیر
به چهره خاله نگاهی انداختم
که یهو در کسری از ثانیه چشماش چهارتا شد.
65 لایک
- ۱۶.۴k
- ۱۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط